۱- رنج

مدت‌ها است به رنج می‌اندیشم. چه آن رنجی که در بیرون است، و اثری در درون‌م می‌گذارد، چه آنچه فقط از درون است که دوباره اثر آن هم در درون هست، رنجِ بالای رنج.

رنجِ آنهایی که می‌رنجند، به هر علتی، من را نیز می‌رنجاند. از درد ِ جسم‌شان، از تنهایی‌هایشان و ازدست‌دادن‌هایشان آزاردهنده است.

من می‌رنجم. همان رنج‌های به اصطلاح فلسفی، همان تنهایی‌ها، گمگشتگی‌ها، ندانستن‌ها، نتوانستن‌ها، ضعف‌ها، طردشدن‌ها، محدود بودن‌ها، از رذیلت‌ها، از همه‌شان می‌رنجم.

چنان پررنگ اند که میگویم، اگر این خوشی باشد که باید بساط‌ش جمع شود و نه رنج چه؟! اگر خوشی ساخته‌ی تخیل ِ آدمی باشد چه؟! اگر اتفاقاً آنجا که گمان بردیم سعادت غایت ِ بشر است، گمراه شده باشیم چه؟!

راست‌ش را بخواهید وقتی میگویم: تسلیم! می‌خواهم برنجم! وجودم از آن ولع برای خوشی دست می‌کشد، آرام می‌شود.

چون هرگز از ته ِ دل برای رنج ولع نخواهم داشت، از ولع ِ رنج‌خواستن، رنجی نخواهم کشید. اما حتا اگر برای رنج ولعی داشته باشم هم، خیال‌م راحت است که رنج به قدر ِ کافی برای چشیدن هست، برخلاف ِ خوشی. گویی جهان برای بقای رنج میچرخد، نه خوشی.

در اینجا، هم از شرور ِ طبیعی و هم از شرور ِ اخلاقی چشم می‌پوشم. گویی آن‌ها در پس خود به چیزی اشاره دارند، ذهن را به سمتی می‌کشانند، سمتی که خوشی را با آن کاری نیست.

ما هنگامی که خوش ایم، از خودمان نمی‌پرسیم چرا خوش ایم، بلکه غرق لذت‌جویی ایم.

اما لحظه‌یی که خوشی تمام شود، ان لحظه که درد جانشین شود، گلایه می‌کنیم، به دادخواهی می‌رویم، گویی حق مسلمی را از ما گرفته اند، حال آن‌که کجا کسی قول لذت بی‌حساب و کتاب به ما داده بود؟

گاهی که بسیار غرق بازشناختن لذت و رنج می‌شوم، لحظه‌های نایابی که از رنج لذت می‌برم، می‌پرسم کجای این رنج ِ خوش با خدای مهربان ناسازگاری می‌کند؟ خوشی ِ تسلیم شدن به رنج. خوشی ِ تسلیم شدن در مقابل ِ یک آفریننده، آفریننده‌ی من ِ رنجور.

خدایی که در رنگ‌ها و بوها هم هست، اما از اینها نمی‌توان به او دست یافت.

این‌ها استدلال نیستند، بلکه از همان تجربه‌های معنوی‌ترم سرچشمه می‌گیرند.

اما دور از ذهن هم نیست. همان داستان ِ جام ِ مجنون و شکاندن ِ لیلی است.

با این‌حال، رنج، همان که در پس ِ همه‌ی دیگر شرور است، و ما همواره آن را داریم، مگر اینکه حواس‌مان پرت شود، همه‌ی قصه‌ی من نیست. چرا که با همه‌ی این رنجوری، به طرز شگفت‌آوری برای بقا می‌کوشیم. که من حدس می‌زنم این کوشش نه از سر دستیابی به سعادتی نامعلوم است، بلکه از سمت ِ رنجی در درون خود است. حدس می‌زنم؛ نمی‌دانم!