روایت یک کابوس

نمی‌دانم چرا، ولی واردِ آن خانه شدم. همان خانهٔ چوبی و پلاسیده.

  • نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب

نمی‌دانم چرا، ولی واردِ آن خانه شدم. همان خانهٔ چوبی و پلاسیده. وقتی درش را باز کردم، بی‌درنگ، بوی نم به مشامم رسید. گویی خانه را آب برده است. البته بوهای دیگری هم بودند که نتوانستم تشخیص بدهم. هیچ چراغی روشن نبود. روبه‌روی در، راهرویی طویل قرار داشت که در سمتِ راستش، درِ اتاق‌ها قرار داشتند.

همان‌طور بی‌دلیل در راهرو پیش می‌رفتم و به صدای چک‌چک آب گوش می‌دادم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بروم و شیرِ آب را ببندم تا آب هدر نرود! اما زود به خودم آمدم و بی‌خیالش شدم.

چک…

چک…

چک…

چلپ!

به پایین نگریستم. کفِ راهرو کمی آب جمع شده بود. کنارِ چالهٔ آب، دری قرار داشت. گویی منبعِ این آب پشتِ این در بود. در را گشودم، داخل شدم و عینِ احمق‌ها، آن را پشتِ سرم بستم.

حالا فهمیدم. آن آب نبود؛ بلکه خون بود. جسد، روی مبلی افتاده بود و سرش، که از آن خون می‌چکید، از دسته‌اش آویزان بود. صورتش رو به پایین بود و نمی‌توانستم ببینمش. در گوشهٔ اتاق، چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آن‌جا بود. رو به دیوار، زانوهایش را بقل کرده بود و می‌گریست. حتماً خودِ قاتل بود.

قاتل از جایش برخاست. ضربانِ قلبم تند شده بود. قاتل چشم از دیوار برداشت و رو به من چرخید. نفسم در سینه‌ام حبس شد. او خودِ من بود. آرام آرام، به سویم قدم بر می‌داشت. خواستم بروم؛ اما پایم قفل کرده بود. خواستم داد بزنم؛ اما هیچ صدایی از نهانم بر نمی‌خواست.

وقتی به نزدیکی مبل رسید، لبخندی بر لبانش نقش بست. یا شاید بهتر است بگویم بر لبانِ خودِ دیگرم. دستش را بر روی جسد نهاد و وی را برگرداند. قلبم داشت درد می‌گرفت. چشمانم سیاهی می‌رفت. او هم خودم بودم. قاتل، دوباره قدم به سویم برداشت. اما این‌بار با چشمانی که خون ازشان می‌چکید…

یادداشت نویسنده

یک شب که خوابم نمی‌برد، این داستان به ذهنم رسید.