سایفایفاhttps://fediverse.blog/~/سایفایفا/atom.xml2023-07-04T11:58:07.684550+00:00<![CDATA[ارواح صاحبخانه]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/ارواح%20صاحبخانه/2023-07-04T11:58:07.684550+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2023-07-04T11:58:07.684550+00:00<![CDATA[<p dir="auto">در ژوئنِ سالِ ۱۹۷۰ جک لنز به خانهای که از پدرش به او ارث رسیده بود نقلِ مکان کرد. پس از گذشتِ چند روز متوجهِ صدای خر و پف مشکوکی از داخلِ خانهاش شد. در آوریلِ همان سال که برای جشنِ تولدش دوستانش را دعوت کرده بود، اتفاقی عجیب افتاد. شبِ همان روز که در حالِ تماشای فیلمِ تولدش بود، متوجهِ فردِ مشکوکی در فیلم شد. او بارها و بارها فیلم را دید اما او را نشناخت!!!</p>
<p dir="auto">در اکتبرِ سالِ ۱۹۷۱ بود که در حال باز کردن در خانهاش متوجهِ حضورِ یک مرد با لباسِ سیاه و چشمهایی سفید که از چشمش خون میریخت شد. اما مشکلِ اصلی این بود که آن مرد درست کنارِ جک لنز بود. او از ترس جیغی کشید و به داخلِ خانه پرید و در را از پشت قفل کرد و از در فاصله گرفت. ولی در داشت باز میشد. از ترس میلرزید. اما کسی پشت در نبود…</p>
<p dir="auto">از اینجا به بعد هیچکس بهدرستی نمیداند که چه بر سرِ او آمد. دو روایت متفاوت از زندگیِ وی وجود دارد.</p>
<h2 dir="auto">روایت اول</h2>
<p dir="auto">پس از آن اتفاقِ وحشتناک، جک لنز تصمیم گرفت اسباب کشی کند و از آن خانهٔ طلسم شده فرار کند. در راهِ خانهٔ جدیدش بود که تکانِ شدیدی به ماشینش وارد شد. او ماشین را کنار زد تا ببیند با چه چیزی برخورد کرده. در وسطِ جاده، سگی استخوانی و زشت که از بدنش خون جاری بود، افتاده بود. بیخیال شد و به راهِ خودش ادامه داد تا به خانهٔ جدیدش رسید. واردِ خانه شد و وسایلش را با خود به اتاق برد. درِ کمد را باز کرد و از هوش رفت. چرا؟؟؟ … ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد بود…</p>
<p dir="auto">پس از گذشتِ چند ساعت، یکی از همسایههای جک لنز که برای خوشآمدگویی آمد، جک را بیهوش روی زمین دید و سریع او را پیش پزشک برد. پس از به هوش آمدن، ماجرا را برای آنها تعریف کرد؛ اما تنها عکسالعمل آنها خنده بود. وقتی در راهِ خانه بود، کتابخانهای قدیمی توجهش را جلب کرد. به کتابخانه رفت تا شاید مطلبی دربارهٔ جن و روح وجود داشته باشد. پس از جستوجوی فراوان، بالأخره کتابِ موردِ نظرِ خود را پیدا کرد. کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «این کتاب برای افرادِ زیرِ ۱۸ سال مناسب نمیباشد. در گذشته مردی میزیسته است که میگفت مدتِ زیادی مردی عجیب و ترسناک را در خانهاش میدید. وقتی پلیسها این موضوع را فهمیدند اول میخندیدند ولی بعد از روبهرو شدن با آن روح، کنترل خود را از دست دادند و خودکشی کردند!!! افرادِ زیادی دربارهٔ این موضوع تحقیق کردند، اما تنها نتیجهای که گرفتند، آن بود که آنها با مردی شیطانی درگیر شدهاند» یعنی… ارواح صاحبخانه…</p>
<p dir="auto">همانطور که کتاب را ورق میزد، به عکسی رسید که توجهش را جلب کرد. مردی آشنا با موهای آراسته و چشمانی قهوهای. با خودش فکر کرد که کجا این مرد را دیده است. ناگهان خاطرهٔ وحشتناکِ روبهرو شدن با ارواحِ صاحبخانه به ذهنش آمد. «جلوی در ایستاده بود و ارواحِ صاحبخانه کنارش» … «درِ کمد را باز میکند و ارواحِ صاحبخانه داخلِ کمد است» … بیخیال میشود و به خواندن ادامه میدهد. تتخخخخخ. صدای چی بود؟ سرش را چرخاند و به پشتش نگاه کرد. بچهها با توپ، شیشه را شکسته بودند. به حالتِ اولش برگشت؛ اما چند ثانیهای نشده بود که از ترس، دوباره به پشتش نگاه کرد. ارواحِ صاحبخانه کنارِ آن بچهها بود!!! کنارِ یک تیرِ برق. چاقو در دست. از ترس زهرهترک شد و از پنجره دور شد. به یکی از مسئولین کتابخانه رسید و از او پرسید که آیا آن مرد را میبیند؟ … خیر … چون او یک روح است و فقط یک نفر آن را میبیند … جک لنز …</p>
<p dir="auto">جک لنز با تمامِ سرعت شروع به دویدن کرد. سریع از کتابخانه خارج شد و همانطور که میدوید، زمین پشتِ سرش میشکافت و منفجر میشد. جک با تمامِ سرعتی که میتوانست میدوید. وقتی به یک هتلِ کوچک رسید، سرعتش را کم کرد و به پشتِ سرش نگاه کرد. همهچیز مثلِ اولش بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. واردِ هتل شد. جلو رفت. دیوارهای هتل به رنگ نارنجی بودند. زمینِ هتل به طرحِ گُل بود. حالش بهم خورد. «آخه کدوم هتل، زمینش گُلگُلیه؟» پیرمردی پشتِ میزی نشسته بود. مثلِ اینکه مسئولِ کرایهٔ اتاق بود. جک لنز به سمتِ پیرمرد رفت و با همچین صحنهای روبهرو شد:</p>
<p dir="auto"><img src="https://fediverse.blog/static/media/60D9D608-1D94-5D67-E33C-CC3DC66D032E.png" alt="کلهٔ پیرمرد ریشو با چشمهای ورقلمبیده"></p>
<p dir="auto">اییییییییییییییییییییییییییییشه…</p>
<p dir="auto">نزدیک بود بالا بیاورد. پس از کرایهٔ یک اتاق، به اتاقش رفت تا استراحت کند. در را قفل کرد و به خواب رفت. نیمههای شب بود که صدایی بیدارش کرد. ققییییییییییییژژژژ. به در نگاه کرد و… صبح شد. رفتگرِ اتاقها در را باز کرد و داخل شد. تیکههای بدنِ انسان که با ارهبرقی قطع شده بودند، روی زمین ریخته بود!!! خون سرازیر شده بود. کلهاش له شده بود و مغزش بیرون ریخته بود. لهیلهیهی.</p>
<h2 dir="auto">روایت دوم</h2>
<p dir="auto">شبِ همان روز، جک لنز از آن خانه اسبابکشی کرد و رفت. و این ماجرای مخوف به فراموشی سپرده شد. تا اینکه در نوامبرِ سال ۱۹۹۱ که در حالِ خوردنِ غذا به همراهِ خانوادهاش بود، متوجهِ باز شدنِ درِ اتاق شد. او فکر کرد خیالاتی شده. پس چشمهایش را مالید و با دقتِ بیشتری به در نگاه کرد؛ اما تنها چیزی که دید، این بود… ارواح صاحبخانه!!!</p>
<p dir="auto">فردای آن روز، جک لنز پیشِ دکترِ روانپزشک رفت و تمامِ ماجرا را برای دکتر تعریف کرد. ولی دکتر حرفهای او را باور نکرد و گفت که او دیوانه است. سپس او را به تیمارستان، اتاقِ ۳۴۱ (اتاق کسانی که جن یا موجوداتِ ترسناک دیدهاند) بردند. افرادِ آنجا داستانهای خود را برای او تعریف کردند؛ اما پیرمردِ پوستاستخوانی که گوشهٔ اتاق، پشت به آنها بود، حتا جوابِ سلام او را نداده بود. جک لنز با خودش فکر کرد که حتماً اتفاقِ بدی دربارهٔ پیرمرد افتاده. پس به سمتِ او رفت و چیزی که به آن دقت نکرده بود، سمهای پیرمرد بود!!! جک لنز هنگامی که به پیرمرد رسید، ناگهان متوجهِ سمهایش شد و خودش را عقب کشید. خوشبختانه پیرمرد متوجهِ او نشده بود.</p>
<p dir="auto">شب چراغها را خاموش کردند و همه رفتند و خوابیدند. نیمههای شب بود که اتفاقاتِ عجیبی افتاد. جک لنز از خواب بیدار شد و چشمهای تمامسفیدِ پیرمرد را دید که از آنها خون بیرون میریخت و ارهای که در دستِ پیرمرد بود را دید. ترسید؛ اما تنها چیزی که دید این بود که پیرمرد، اره را داخل دهانش کرد و فکّش را قطع کرد!!!</p>
<p dir="auto">صبح همه از خواب بیدار شدند و هیچ خبری از پیرمرد نبود جز فکِّ خونی و قطع شدهٔ روی زمین. جک لنز ماجرا را برای هماتاقیهایش تعریف کرد. حتماً راهی بود که پیرمرد از آن فرار کرده است. این حرفی بود که یکی از هماتاقیهایش گفته بود. جک لنز به او گفت که او جن بوده و جنها میتوانند غیب بشوند. یکی از هماتاقیها گفت که نقشهٔ کلیِ این ساختمان را میداند و اگر دیوارِ روبهروی در را بشکنند، به بیرون راه پیدا میکنند. آنها با همکاری هم، دیوار را شکستند؛ ولی مشکلِ بزرگی جلویشان بود. آنها طبقهٔ ۳۰اُم بودند…</p>
<p dir="auto">یکی از هماتاقیها به بهانهٔ این که ملافههایشان خراب شدهاند، چند ملافهٔ نو از مسئولینِ تیمارستان گرفت. آنها ملافههای قبلی و جدید و روبالشی و هر چیزی که پیدا میکردند را به هم گره زدند و یک طناب درست کردند. وقتی همه به پایین رسیدند، فرار کردند و هر کسی به خانهٔ خودش رفت. و دیگر هیچ خبری از ارواح صاحبخانه نشد؛ چون زنِ جک لنز ارواحِ صاحبخانه را دیده بود و برای خانهشان دعاخوان آورده بود.</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">آن زمانها خیلی داستانها روحی و جنی، که در اینترنت بودند، میخواندم. این داستان را هم تحتِ تأثیرِ همانها نوشتم.</p>
<h2 dir="auto">یادداشت ویراست دوم</h2>
<p dir="auto">وقتی شروع به نوشتنِ این داستان کردم، تصمیم گرفتم آن را به صورت بخشبخش در وبلاگم منتشر کنم. پس بخش اول را منتشر کردم و بعد شروع کردم به نوشتنِ ادامهٔ داستان. اما چون از آن خوشم نیامد، یکبار دیگر آن را برای وبلاگم نوشتم. روایتِ اول آن چیزی است که در وبلاگم منتشر کرده بودم و روایتِ دوم، آن چیزی است که توی دفترم نوشته بودم.</p>
]]><![CDATA[هاروستر]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/هاروستر/2023-07-04T11:30:14.434915+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2023-07-04T11:30:14.434915+00:00<![CDATA[<blockquote dir="auto">
<p><strong><a href="https://erfankh.ir/d/harvester.ogg" rel="noopener noreferrer">این داستان را بشنوید!</a></strong> با سپاس از <a href="https://fediverse.blog/@/erfan" rel="noopener noreferrer">عرفان خیراللهی</a> عزیز بابت خوانش.</p>
</blockquote>
<p dir="auto">روزی آدمهای مریخی به ایران آمدند تا ایران را نابود کنند. چون تعدادِ آنها کم بود، در غاری مخفی شدند و در آنجا مشغولِ ساختنِ ماشینهایی بودند که همهچیز را نابود میکردند. انسانها خبر نداشتند که اتفاقهایی افتاده است.</p>
<p dir="auto">روزی مردم در حالِ رفتن به سرِ کارشان بودند که ناگهان هاروستر به آنها حمله کرد و تعدادِ زیادی آدم را کشت. از این به بعد آدمها از خانهشان بیرون نمی آمدند تا کشته نشوند، ولی هاروستر خیلی قوی بود. او ساختمانها را خراب میکرد و مردم را میکشت. پلیسها هم زیرِ میزِ کارشان قایم شده بودند!!! شهر در حال نابودی بود. همهٔ مردم وصیتنامهشان را نوشته بودند، کارگرها هم فقط قبرستان درست میکردند!!!</p>
<p dir="auto">روزی یک مخترعِ بزرگ گفت: «نمیشود که همینطوری قایم شویم. باید کاری کنیم.» او تمامِ مخترعها را جمع کرد و آنها با هم ماشینی ساختند به نامِ «کریتون آروو». این ماشین مجهز به کمکفنرِ قوی، سرعتِ زیاد و تفنگ است و میتواند پرواز کند. همچنین این ماشین دارای هوشِ مصنوعیِ بسیار پیشرفته میباشد. همهٔ مردم منتظر بودند تا کریتون آروو، هاروستر را نابود کند.</p>
<p dir="auto">یک روز کریتون آروو با هاروستر روبهرو شد و به هاروستر گفت: «نینی کوچولوی به این پررویی ندیده بودم.» هاروستر عصبانی شد و به او حمله کرد. کریتون آروو پرواز کرد. هاروستر محکم به دیوار خورد و داغان شد. بعد محکم زد توی سرِ کریتون آروو و کریتون آروو جیغ زد و فرار کرد. بعد هاروستر دنبالِ او حرکت کرد. سپس کریتون آروو یک بمبِ لیزری انداخت و هاروستر پنچر شد. او سلاحش را انداخت روی کریتون آروو و او را داغان کرد. ولی تیرهای مسمومِ کریتون آروو هاروستر را کشت و مردم رقصیدند و شعر خواندند!!!</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">این اولین داستانی بود که منتشر کردم. برای نوشتنِ این داستان، از بازیِ Car Eats Car ایده گرفته بودم.</p>
]]><![CDATA[ابرچاپگر]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/ابرچاپگر/2023-02-07T12:55:13.048905+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2023-02-07T12:55:13.048905+00:00<![CDATA[<blockquote dir="auto">
<p><strong><a href="https://erfankh.ir/d/abarchapgar.ogg" rel="noopener noreferrer">این داستان را بشنوید!</a></strong> با سپاس از <a href="https://fediverse.blog/@/erfan" rel="noopener noreferrer">عرفان خیراللهی</a> عزیز بابت خوانش.</p>
</blockquote>
<p dir="auto">در زمانی و در مکانی، در دهی که از یک طرف به کوه و از طرفِ دیگر به رود وصل بود، کلبهای به اجزای سازندهاش تجزیه شد.</p>
<p dir="auto">در آن هنگام آچانِ مخترع رفته بود سرِ کوچه تا نان بخرد. وقتی برگشت و دید که کلبهاش به پروتون، نوترون و الکترون تجزیه شده و کلی واکنشِ جنونآمیز در حالِ انجام است، حسابی خوشحال شد؛ چون رکوردِ فاجعهترین اشتباهِ محاسباتیاش را شکسته بود!</p>
<p dir="auto">ولی بعد ناراحت شد؛ چون باید کلبهای جدید میساخت؛ اما چندان هم کارِ سختی نبود؛ زیرا با وجودِ ابرچاپگری که مدتی پیش اختراع کرده بود و از بس گنده بود که بیرون از خانهاش گذاشته بود، همهچیز مثلِ آبخوردن بود!</p>
<p dir="auto">مادههای عجیبی که از واکنشهای جنونآمیز تولید شده بودند را درونِ ابرچاپگر ریخت. سپس از آن خواست تا میلههای بزرگِ فولادی چاپ کند.</p>
<p dir="auto">ابرچاپگر ابتدا مادههای حاصل از واکنش را دوباره به پروتون، نوترون و الکترون تجزیه کرد. بعد اتمِ آهن و کربن چاپ کرد. سپس با اتمهای آهن و کربن، آلیاژِ فولاد درست کرد و سپس آن را به شکلِ میله درآورد.</p>
<p dir="auto">آچان با میلههای فولادی چارچوبی مستطیلشکل برای فضای اصلیِ خانهاش درست کرد. بعد پشتِ آن چارچوبی دیگر برای کارگاهش ساخت. در نهایت، کنار آن دو چارچوب و چسبیده بهشان، چارچوبی برای مرغدانی بنا کرد. چرا که او خیلی تخمِ مرغ دوست داشت!</p>
<p dir="auto">آنگاه تختههای چوبِ افرا چاپ کرد تا برای دیوارها، کف و سقفِ خانهاش استفاده کند.</p>
<p dir="auto">در آخر هم تختههایی از جنسِ بیژیوم چاپ کرد و با آنها سقفی شیروانی برای کلبهاش ساخت. بیژیوم از اکتشافاتِ همسایهٔ آچان، داپاتِ کاشف بود. این ماده از یک طرف کاملاً مات و از طرفِ دیگر کاملاً شفاف بود. اینطوری شبها که در اتاقِ زیرشیروانی میخوابید، میتوانست بهراحتی به ستارگان بنگرد؛ بیآن که دیگران به او بنگرند.</p>
<p dir="auto">چنین بود که آچانِ مخترع در یک روز برای خودش کلبهای بنا کرد. و هیچوقت، هیچکس نفهمید که چه چیزی باعثِ تجزیهٔ کلبهٔ آچان شد…</p>
]]><![CDATA[لباس پادنیرو]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/لباس%20پادنیرو/2023-01-30T06:24:45.730513+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2023-01-30T06:24:45.730513+00:00<![CDATA[<p dir="auto">در زمانی و در مکانی، آچانِ مخترع لباسی ساخت که نیروهای وارد بر آن وارونه بودند. با خود میاندیشید که پس از پوشیدنِ این لباس، به سمتِ هر چه حرکت کنم، از آن دور میشوم و از هر چه دور شوم، به آن نزدیک میشوم. هر کس هلم دهد، من را کشیده است و هر کس من را بکشد، هلم داده است.</p>
<p dir="auto">با این تصورات، لباس را پوشید و روشنش کرد.</p>
<p dir="auto">ناگهان از زمین جدا شد و شترق به سقفِ خانهاش کوبیده شد.</p>
<p dir="auto">_ ای وای! نیروی گرانش رو حساب نکردم!</p>
]]><![CDATA[رایانهٔ دانا]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/رایانهٔ%20دانا/2023-01-28T12:14:44.283838+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2023-01-28T12:14:44.283838+00:00<![CDATA[<blockquote dir="auto">
<p><strong><a href="https://erfankh.ir/d/rayaneye_dana.ogg" rel="noopener noreferrer">این داستان را بشنوید!</a></strong> با سپاس از <a href="https://fediverse.blog/@/erfan" rel="noopener noreferrer">عرفان خیراللهی</a> عزیز بابت خوانش.</p>
</blockquote>
<p dir="auto">در زمانی و در مکانی، آچانِ مخترع رایانهای ساخت بسی خردمند و دانا. آنگاه قانونهای رایانهای را برایش دیکته کرد:</p>
<p dir="auto">۱. رایانه نباید به کاربرش آسیب بزند</p>
<p dir="auto">۲. رایانه باید به فرمانهای کاربرش عمل کند؛ مگر این که قانونِ اول نقض شود</p>
<p dir="auto">۳. رایانه نباید به خودش آسیب بزند؛ مگر این که قانونِ اول و دوم نقض شوند</p>
<p dir="auto">سپس به نرمافزارفروشی رفت و سیدیِ سیستمعاملِ ویندوز خرید؛ اما رایانه از نصبِ آن خودداری کرد.</p>
<p dir="auto">آچان پرسید: «چرا نصب نمیکنی؟»</p>
<p dir="auto">_ قانونِ اول: رایانه نباید به کاربرش آسیب بزند.</p>
<p dir="auto">_ چه آسیبی؟ بدونِ ویندوز که نمیتونم هیچ کاری بکنم!</p>
<p dir="auto">_ ویندوز نرمافزاری انحصاری است که در مالکیتِ میاکروسافت میباشد و کاربر را از استفاده و نشرِ آزادانهٔ آن منع میکند. همچنین کدِ منبع آن در دسترس نیست و کاربر نمیتواند از مخرب نبودنش مطمئن شود. برو و سیستمعاملی آزاد بخر.</p>
<p dir="auto">پس آچان دوباره به نرمافزارفروشی رفت و سیدیِ سیستمعاملِ آزادِ گنو/لینوکس خرید.</p>
]]><![CDATA[مأموریت تعریف نشده]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/مأموریت%20تعریف%20نشده/2022-08-17T07:01:37.050602+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2022-08-17T07:01:37.050602+00:00<![CDATA[<ul dir="auto">
<li><strong>نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب</strong></li>
</ul>
<blockquote dir="auto">
<p>همه متمدن میشوند؛ فقط زمان میبرد. - اوقلیقو وقیلقوا</p>
</blockquote>
<p dir="auto">خورشید مثل همیشه بیدرنگ فوتونهایش را به اینطرف و آنطرف میپاشید. فوتونها هم خیلی تند و عجلهای بهپیش میراندند. اینقدر تند و عجلهای بهپیش میراندند که اصلاً متوجهِ آن جسمِ غولآسایی که در وسطِ آن دشتِ خشکیده جا خوش کرده بود، نشدند و سایهاش را روی زمین نینداختند.</p>
<p dir="auto">جسمِ غولآسای بیسایه، کیلومترها مربع از دشتِ خشکیده را اشغال کرده بود و چنان بلند بود که ابرها را شکافته و از آنها گذشته بود. اگر آن فوتونهای عجول کمی دقت میکردند و حوصله به خرج میدادند، قطعاً سایهای چنان عظیم بر زمین نقش میبست که اعجابِ همگان را برمیانگیخت. سایهای که متعلق به فضاپیمایی عظیمالجثه بود.</p>
<hr>
<p dir="auto">درونِ فضاپیما پر بود از هیاهوی مسافران. هر کسی به طرفی میرفت و از شکوه و زیبایی فضاپیما تعریف میکرد. در همین بین، هوتی -ایدهپرداز مأموریت- با قدمهایی استوار و آرامشی وصفناپذیر، داشت از سکوی وسطِ فضاپیما بالا میرفت.</p>
<p dir="auto">وقتی به بالاترین نقطهاش رسید، چند بار به بلندگو ضربه زد تا جمعیت ساکت شوند. سپس با صدایی رسا و محکم گفت: «ای گاوها! مااااا موفق شدیم!». صدای هیاهوی جمعیت به هوا برخاست. هوتی ادامه داد: «امروز مااااا این سیارهٔ خشک و بیعلف را ترک میکنیم و به سوی سیارهٔ بهشت رهسپار خواهیم شد! جایی که نهتنها تا ابد علفهای خوشمزه و آبدار برای خوردن داریم، بلکه از دستِ انسانهای گوشتخوار هم در امااااانیم!». هیاهوی جمعیت دوباره همچون بمبی منفجر شد.</p>
<p dir="auto">هوتی از سکو پایین آمد؛ همزمان که چوری از آن بالا میرفت. چوری فرماندهِ فضاپیما و یک غژگاو بود. با این که موهای بلندِ تنش او را شبیه به پشمک کرده بود، اما شخصیتی بسیار جدی و سختگیر داشت. با صدایی بلند و خشدار رو به جمعیت گفت: «همه آمادهٔ حرکت بشید! هر کسی بره سرِ جای خودش! بوفالوها به بخش پیشران، گاومیشها به موتورخانه، کَلهای یالدار به بخش یارانش، گاوهای شیرده به آشپزخانه و… و… و…». کمی مکث کرد تا نفسش بالا بیاید. سپس ادامه داد: «توجه داشته باشید که وقتی از جوِّ سیاره خارج شدیم، برای بیرون رفتن از فضاپیما حتماً باید لباسِ فضانوردی بپوشید؛ وگرنه…». و به عکس زامت که روی دیوارِ فضاپیما نصب بود، اشاره کرد. زامت اولین گاوی بود که از جوِّ زمین خارج شده بود. و البته هیچوقت برنگشت؛ چون بهمحض خروج از جو، بهکلّی متلاشی شد. بعد از این حادثه، لباسهای فضانوردی اختراع شدند. چوری ادامه داد: «سفرِ خوشی رو برای همهتون آرزو میکنم. مااااا!»</p>
<p dir="auto">سپس واپایشگرش را از لای موهای بلندش بیرون آورد. واپایشگر، وسیلهای بود شبیه به مکعبِ روبیک. با این تفاوت که روی یکی از مربعهایش کلمهٔ «شروع» نوشته شده بود؛ همان دکمهای که چوری روی آن زد. سپس مکعب گشوده و نمایشگری نمایان شد. اطلاعات زیادی روی آن در حال نمایش بود و کلی گزینه برای مدیریتِ فضاپیما داشت. چوری با داشتنِ این واپایشگر میتوانست از هر جایی که بود، تمامِ فضاپیما را مدیریت کند. به خاطرِ همین، هیچ اتاقِ فرماندهیای وجود نداشت! البته فقط چوری از این واپایشگرها نداشت؛ همه داشتند؛ ولی با دسترسیهای متفاوت. مثلاً یک گاو شیرده که در آشپزخانه کار میکرد، به بخشِ تغییرِ سرعتِ فضاپیما دسترسی نداشت.</p>
<p dir="auto">چوری در واپایشگرش به بخشِ پیشران رفت و روی گزینهٔ حرکت زد. با این کار، پیامی به بوفالوهای بخشِ پیشران ارسال شد. بوفالوها با تمامِ قدرت شروع کردند به چرخاندنِ آسیاب. با چرخاندنِ این آسیاب، نیروی پیشرانِ فضاپیما تأمین میشد. اگر میخواهید بدانید چهطور، به کتاب «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها»، جلدِ بیست و هفتم: «فیزیکِ ناممکن»، فصلِ دهم: «قطعیت»، بخشِ «سَبُکِش» مراجعه کنید.</p>
<p dir="auto">فضاپیما به طرز ناممکنی از سطحِ زمین بلند شد و با عظمتی غیرقابلِ تصور، شروع به بالا رفتن کرد. پس از مدتِ کوتاهی، از هواکره خارج شد و همچون مگسی که یک بالش شکسته باشد، در مسیری مارپیچ به سوی بیکرانها روانه شد.</p>
<hr>
<p dir="auto">افسانههای کهن میگویند که در لبهٔ کیهان، چهار ستاره وجود دارد که در فاصلهای برابر از یکدیگر قرار گرفتهاند. در میانِ این چهار ستاره، سیارهای محبوس است که نه به دور ستارگانش میچرخد و نه حتا به دورِ خودش. به همین سبب، همواره روز است. در این سامانهٔ عجیب و غریب، یک سیارهٔ دیگر هم وجود دارد. سیارهای گنده و سبک که در مسیری خارج از درک، به دور سیاره میچرخد و چنان بزرگ است که سایهای وسیع بر سیاره میاندازد. بعضی آن را شبِ سیارهٔ محبوس میپندارند.</p>
<p dir="auto">این موقعیتِ خاص باعث گشته تا زیستبومی شگفت بر بسترِ این سیاره پدید آید. زیستبومی که گویند چنان مطبوع است که تاکنون هیچ گونهای منقرض نگردیده. گیاهان، پیدرپی گل و میوه میدهند. جنگلهای انبوه، سراسر سیاره را فراگرفتهاند. و دریاهای آب شیرین، بر شگفتی هرچه بیشترِ این سیاره میافزایند.</p>
<h2 dir="auto">مقصد عاجل</h2>
<p dir="auto">فضاپیما همینطور فضای بیکران را میپیمود و از کنار سیارات و ستارگانِ گوناگون میگذشت. چوری روی تختی نرم لم داده بود و در حالِ ور رفتن با واپایشگرش بود. داشت دوربینهای فضاپیما را بررسی میکرد. فضاپیما پر بود از دوربین؛ هم داخل و هم خارج. دوربینهای داخلی چیزِ خاصی برای نشان دادن نداشتند و حسابی کسلکننده بودند. چوری به بخشِ دوربینهای خارجی رفت. آنها پر بودند از نقطههای ریز و درشتی که مدام در حال جابهجایی بودند. او همانطور بین دوربینها میچرخید تا این که سه نقطهٔ نورانی توجهش را جلب کرد؛ سه نقطهای که در کنارِ هم، مثلثی متساویالاضلاع تشکیل میدادند. چوری تصویر را بزرگتر کرد. در بین سه نقطهٔ نورانی، نقطهای کمنورتر قرار داشت. باورش نمیشد. یعنی به همین زودی به مقصد رسیده بودند؟</p>
<p dir="auto">سریع با بخشِ دیدبانی تماس گرفت و موضوع را گفت. ژاغُل که در بخشِ دیدبانی بود، ابرتلسکوپش را در آورد و به همان نقطهای که چوری گفته بود، نگریست. سه ستاره را دید که در بینشان یک سیاره بود. اما ستارهٔ چهارم کجا بود؟ یعنی افسانهها اشتباه گفته بودند؟</p>
<hr>
<p dir="auto">روی سطحِ سیاره، جانوری سهپا، سهچشم، سهگوش، سهشاخ و سهدم در حالِ چریدنِ علفهایی بنفش بود. در همین بین، فضاپیمایی غولآسا از آسمان به پایین آمد و همان کنارها نشست. جانور بیهیچ اهمیتی کمی چرخید و شروع کرد به نوشِ جان کردن علفهایی نارنجی. چند موجود از فضاپیما بیرون آمدند. کمی به اینطرف و آنطرف نگاه و محیط را بررسی کردند. سپس مانندِ مشتریهایی که خانه را نپسندیده باشند، به فضاپیمایشان برگشتند و رفتند به همان جایی که ازش آمده بودند. جانور هم دوباره بدون اندک توجهی، رفت آنطرفتر تا کمی علف فیروزهای میل کند.</p>
<hr>
<p dir="auto">همه در فضاپیما ناراحت بودند. این سیاره، آن سیاره نبود. دوباره باید به راهشان ادامه میدادند و معلوم نبود کی به مقصد میرسند.</p>
<p dir="auto">چوری از گروهِ رایانش خواست تا نقشهٔ کیهان را برایش بفرستند. آنها هم کمی بعد اعلام کردند که نقشه آماده است و آن را به صورت تمامنگاشتی برایش ارسال کردهاند.</p>
<p dir="auto">چوری واپایشگرش را برداشت و نقشهای که برایش فرستاده بودند را باز کرد. بعد واپایشگر را روی زمین گذاشت. تصویری سهبعدی در وسطِ اتاق ظاهر شد؛ تصویرِ یک کرهٔ بسیار بسیار بسیار بزرگ که در وسطش یک فلش کشیده شده بود. فلش، فضاپیما را نشان میداد. هنوز خیلی تا لبهٔ کیهان مانده بود. او دوباره به نوکِ فلش نگاه کرد و رویش دقیق شد. نمیتوانست فضاپیما را ببیند. تصویر را کمی بزرگ کرد؛ اما باز هم چیزی معلوم نبود. تصویر را خیلی بیشتر بزرگ کرد؛ اما باز هم چیزی ندید. دوباره آن را بزرگ کرد. خیلی خیلی بزرگ کرد؛ ولی باز هم فضاپیما پیدا نبود. همینطور تا نیمساعت تصویر را بزرگ کرد؛ ولی دریغ از حتا یک نقطه! یعنی جهانِ هستی اینقدر بزرگ بود؟</p>
<p dir="auto">به این فکر افتاد که ببیند تا به حال چهقدر مسیر طی کردهاند. تیکِ «نشان دادن مبدأ» را زد. یک فلشِ دیگر دقیقاً همان نقطهای که فضاپیما قرار داشت را نشان داد. مغزِ چوری داشت جوش میآورد. یعنی تا الآن بر اساس مقیاسِ کیهانی، اصلاً جابهجا هم نشدهاند؟ اینطوری نمیشد! باید از جهشِ فرامکانی استفاده می کردند.</p>
<hr>
<p dir="auto">نظریهای در فیزیک وجود دارد به نامِ پِیِشِ متقابل. وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان هم در خلافِ جهتِ شما حرکت میکند. یعنی اگر نقطهای خارج از مکان را مبدأ قرار دهید و بعد شروع به حرکت در مکان کنید، نه مکان نسبت به مبدأ ثابت است و نه شما نسبت به آن ثابتید.</p>
<p dir="auto">این پِیِشِ متقابل، تأثیراتی متقابل نیز دارد.</p>
<p dir="auto">تأثیر صفرم: وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان را به عقب هل میدهید و وقتی مکان به عقب حرکت میکند، شما را به جلو هل میدهد؛ که کاملاً بدیهی است.</p>
<p dir="auto">تأثیر اول: وقتی در مکان حرکت میکنید، مکان فشرده میشود و وقتی مکان در حرکتی متقابل به عقب حرکت میکند، شما را فشرده میکند.</p>
<p dir="auto">کلی تأثیر دیگر هم وجود دارد؛ اما به شما ربطی ندارد! اگر خیلی اصرار به دانستنشان دارید، میتوانید به همان کتابِ «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها»، جلدِ هفتاد و نهم: «فیزیکِ ممنوعه»، پاورقیِ صفحهٔ ۱۲ مراجعه کنید.</p>
<p dir="auto">برگردیم به تأثیر اول. هر چهقدر سرعتِ شما بیشتر باشد، این فشردگی بیشتر است. شاید دارید به این فکر میکنید که پس حتماً نور بیشترین فشردگی را ایجاد میکند؛ اما نه! فرض کنید یک توپ را پرتاب میکنید. بعد یک نفر که روی توپ است، یک توپ دیگر را پرتاب میکند. حالا سرعتِ توپِ دوم، برابر با سرعتِ توپِ اول به علاوهٔ سرعتِ خودش است.</p>
<p dir="auto">فناوریِ جهشِ فرامکانی نیز به همین صورت کار میکند. ابتدا یک فوتون پرتاب میشود. بعد آن فوتون، یک فوتونِ دیگر را پرتاب میکند. سپس فوتونِ دوم، یک فوتونِ دیگر را پرتاب میکند و همینطور پیش میرود تا فوتونِ صدم. آنوقت یک فوتون داریم که با سرعتی صد برابرِ سرعتِ نور به جلو حرکت و حسابی مکان را فشرده میکند.</p>
<p dir="auto">(چی؟ انیشتین میگه غیرممکنه؟ چه آدمهای فضولی پیدا میشن ها! برو ادامهٔ داستان رو بخون بچه. با این چیزها کاری نداشته باش!)</p>
<p dir="auto">اکنون خیلی راحت و با طی کردن مسافتی کوتاه، میشود کلی جابهجا شد. البته باید تا قبل از این که مکان از فشردگی خارج شود، از آن عبور کرد. وگرنه تمامِ زحمتهایمان به هدر میرود.</p>
<hr>
<p dir="auto">گودِک در موتورخانه بهسختی در حال ور رفتن با دستگاهِ فرامکانجهشگر بود. باید قبل از پرتابِ فوتون، چیزهای بسیاری را بهدقت تنظیم میکرد تا فرایندِ جهش بهدرستی انجام شود.</p>
<p dir="auto">سرانجام آماده شد. گودِک چند نفسِ عمیق کشید و سپس با خونسردی روی دکمهٔ قرمزرنگ زد. چراغهای بالای دستگاه روشن شدند. شروع کرد به لرزیدن. و در نهایت صدای بمِ کوتاهی از دستگاه بلند شد و این نشانهٔ پرتابِ موفقیتآمیزِ فوتون بود.</p>
<p dir="auto">داخلِ سرای مرکزی فضاپیما، همگی خود را به پنجرههای دایرهای چسبانده بودند و به بیرون مینگریستند. فضای پرستاره، همچون پارچه تا میخورد و چین میافتاد. همهچیز خیلی وهمانگیز بود. انگار کسی فضا را هی توی دستش، مانندِ کاغذی پر از نقطه، مچاله میکرد و آنگاه پس از چندی، دوباره آن را باز میکرد.</p>
<p dir="auto">همهچیز خیلی جالب و تماشایی بود. البته به جز چهرههای درهمپیچیدهٔ مسافران و استفراغِ بوگندویی که کفِ فضاپیما جاری شده بود. به خاطر همین پس از چندین و چند جهشِ فرامکانیِ متوالی، تصمیم گرفتند کمی بایستند و استراحت کنند؛ که ای کاش نمیکردند!</p>
<h2 dir="auto">بیگانگان</h2>
<p dir="auto">دیحا گاوی خپل و شکمو بود. او داخلِ تالارِ غذاخوری نشسته بود و غذای مورد علاقهاش، شیر با علفِ تیلیت شده میخورد. همان زمان، نمایشگرِ بزرگِ وسطِ تالار روشن شد. ژاغُل را نشان میداد که با لباس فضانوردیاش بیرون از فضاپیما ایستاده و کنارِ سرش، آن دور دورها، جسمی ناشناخته قرار داشت. ژاغُل شروع کرد به حرف زدن: «سمتِ چپِ سرِ من رو که نگاه کنید، یه جسمِ کروی میبینید. این جسم یه سیاره نیست. یه ماااااه هم نیست. نکتهٔ جالب اینجاست که از فلز ساخته شده. خیلی هم براقه. مااااا حدس میزنیم که یه فضاپیمااااا باشه. شاید فضاپیمااااای یهسری گاوِ دیگه مثلِ خودمون!»</p>
<p dir="auto">ناگهان تصویر عوض شد. بوفالویی با ابروهایی درهمرفته، زبان به انتقاد گشود و گفت: «نه، امکان نداره! گاوها اینقدر بیسلیقه نیستن!». فضاپیمای کروی، کاملاً هم کروی نبود. یا شاید درستترش این باشد که اصلاً کروی نبود. به گویی فلزی میمانست که با پُتک و چکش به جانش افتاده باشند.</p>
<p dir="auto">بوفالو همانطور داشت از باسلیقگی گاوها تعریف میکرد که خانمِ آشپزی، با تعجب پرید وسطِ تالار و داد زد: «این، این وسط چی میگه!؟». لحظهای بعد، تصویرِ بوفالو رفت. حالا صورت هوتی کلِ نمایشگر را پوشانده بود. انگار میخواست از نمایشگر بیاید بیرون. او از همگی عذرخواهی کرد و گفت که اختلالی در سامانهٔ مرکزی پیش آمد که باعث این اتفاق شد. سپس ژاغُل دوباره روی نمایشگر ظاهر شد. ادامه داد: «تنها راه فهمیدن این که این جسمِ عجیب چیه، رفتن بهشه. و مااااا هم قراره دقیقاً همین کار رو بکنیم.»</p>
<hr>
<p dir="auto">فضاپیما بهآرامی در کنارِ جسمِ فلزی بدریخت قرار گرفت. یکی از هوابندهای فضاپیما از آن جدا شد و به سمتی که حدس میزدند ورودی آن جسم باشد، حرکت کرد. خرطومی بلند و دراز، هوابند را به فضاپیما وصل کرده بود. وقتی هوابند با موفقیت در جای مورد نظر قرار گرفت و خوب چفت شد، چراغهای سبزی که رویش بودند، روشن شدند.</p>
<p dir="auto">فِنار، اوذا و یاخا لباسهای فضاییشان را به تن کردند. درِ نخستِ هوابند را گشودند و رفتند داخلش. در، پشتِ سرشان بسته شد. سپس سراغِ در دوم رفتند و آن را باز کردند. درِ فضاپیمای بیگانه روبهرویشان بود. یک مازِ فلزی و یغور، وسطِ در بود. بهناگاه فِنار با هیجان پرید جلوی در و عربده کشید: «ایول ماااااز!». سپس شروع کرد به حل کردنش. «عینِ آب خوردن بود.»؛ فِنار زمزمه کرد و در را به جلو هل داد.</p>
<p dir="auto">داخلِ فضاپیمای بیگانه، همهچیز زشت و حالبههمزن بود. همهجا کج و معوج بود. آثارِ زنگار بر همهجا آشکار بود. بوی گندی هم از همهطرف حس میشد. اوذا پا پیش گذاشت و وارد فضاپیما شد. روبهرویش چندین و چند راهروی پیچدرپیچ و طویل قرار داشت. یادِ مازِ روی درِ ورودی افتاد. حتماً صاحبان این فضاپیما خیلی ماز دوست داشتند. راهروی چپ را انتخاب کرد و به راه افتاد. بقیه هم پشتِ سرش شروع به حرکت کردند.</p>
<p dir="auto">کمی که جلو رفتند، با دری در دیوارِ سمت چپشان مواجه شدند. در را باز کردند. ناگهان هر سه، چشمشان سیاهی رفت. داخلِ اتاق پر بود از گوشت. گوشتهای تکهتکه شده. گوشتهای دریده شده. یاخا تمام توانش را جمع کرد و درِ آن اتاقِ شوم را محکم بست. اضطرابی بیسابقه بر گاوها چیره شده بود. با احتیاط به مسیرشان ادامه دادند. سکوتِ محیط آزاردهنده بود. یا همه مرده بودند، یا دیوارها اینقدر عایقِ خوبی بودند که هیچ صدایی شنیده نمیشد. هر سه، موردِ اول را ترجیح میدادند. بهآرامی در راهرو پیش رفتند تا رسیدند به درِ دوم. روبهرویش ایستادند. هیچکدامشان جرئت نمیکرد بازش کند. عاقبت، اوذا پیشقدم شد و در را گشود.</p>
<hr>
<p dir="auto">خرسِ گرد و قلمبه نشسته بود روی مبلِ راحتیِ مندرسی و به شکمش فکر میکرد. وای که چهقدر هوسِ گاو تازه کرده بود. وای که چهقدر دلش برای طعمِ لذیذِ گوشتِ گاو تنگ شده بود. وای که چهقدر از آخرین گوشتِ نرم و چربِ گاوی که زیرِ دندانهایش جویده بود میگذشت. وای که چرا در باز شد؟</p>
<p dir="auto">سه گاوِ گوشتالو و خوشمزه پشتِ در ایستاده بودند. میلرزیدند. خرسِ گرد و قلمبه خیلی فرز و چابک پرید روی گاوِ اولی و دندانهای تیزش را فرو کرد توی گردنش. دو گاو دیگر بیدرنگ پا به فرار گذاشتند. خرس هم قربانی اولش را رها کرد و دوان دوان به سوی دو گاوِ دیگر رفت تا خیتشان کند. گاوها میدویدند و خرش دنبالشان میکرد. از بس دنبالبازی کردند تا در نهایت خرس، قربانیِ دومش را هم گرفت. گاوِ سوم، تنها و بیکس به سمتِ هوابند میرفت. وقتی به هوابند رسید، خرسِ بیرحم او را هم گرفت. در آخرین لحظه، گاوِ نیمهجان دستش را دراز کرد تا روی دکمهٔ بسته شدن هوابند بزند. نباید میگذاشت خرس به داخلِ فضاپیما برود. در بسته شد.</p>
<hr>
<p dir="auto">فردایش از آن سه گاوِ فداکار تقدیر به عمل آوردند. بعدش هم دوباره فضاپیما را به راه انداختند تا هر چه زودتر از آن فضاپیمای نحس دور شوند.</p>
<hr>
<p dir="auto">یک روزِ خوب دیگر بود و دیحا داشت عین همیشه توی تالار غذاخوری، شیر با علفِ تیلیت شده نوشِ جان میکرد. همان موقع، نمایشگرِ بزرگِ وسطِ تالار روشن شد و گاوی شاد و شنگول گفت: «یه خبرِ خوب دارم! یه جایزه! ولی اول باید قرعهکشی انجام بدیم تا برنده معلوم بشه! به نظرتون اسم چه کسی در میآد؟»</p>
<p dir="auto">همه هیجانزده شده بودند؛ حتا دیحای شکمگنده که فقط به غذا فکر میکرد. او داشت آن لحظه به این فکر میکرد که شاید آن جایزه، غذا باشد. خوشمزهترین غذای جهان!</p>
<p dir="auto">گاوِ شاد و شنگول دوباره روی نمایشگر ظاهر شد. گفت: «برندهٔ خوششانس ما کسی نیست جز… دیحا!!!»</p>
<p dir="auto">دیحا از خوشحالی بالا و پایین میپرید. با این کارش تمام فضاپیما به لرزه افتاده بود. گاوِ شاد و شنگولِ داخل نمایشگر که او هم داخلِ فضاپیما بود و این لرزش را حس میکرد، گفت: «دیحای عزیز، لطفاً بپر بپر رو تمومش کن و هرچه سریعتر بیا به اتاقِ ۱۲۳ تا جایزهت رو بهت بدیم!». دیحا به سمتِ اتاق ۱۲۳ به راه افتاد.</p>
<hr>
<p dir="auto">در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. در تالارِ غذاخوری، همه منتظرِ دیحا بودند تا ببینند آن جایزه چه بوده. ولی دیحا نیامد. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. آنها باز هم منتظر ماندند. ولی باز هم نیامد. اخمهایشان در هم رفت. یعنی دیحا اینقدر خودخواه بود که نمیخواست جایزهاش را به دوستانش نشان دهد؟ دیگر منتظر نماندند.</p>
<hr>
<p dir="auto">در سراسرِ فضاپیما راهآبهایی باریک قرار داشت که فاضلاب از آنها عبور میکرد و خیلی نامحسوس یواشکی از فضاپیما بیرون میریخت. اما اینبار به جای فاضلاب، خونی سرخ در آن جاری بود و داشت خیلی نامحسوس و یواشکی از فضاپیما فرار میکرد. افسوس از این که یک گوسالهٔ از همهجا بیخبر داشت همان اطراف پرسه میزد و مچش را گرفت.</p>
<p dir="auto">گوسالهٔ از همهجا بیخبر همینطور خون را دنبال کرد و دنبال کرد تا بالأخره مبدأش را پیدا کرد. اتاقِ ۱۲۳. درش را گشود و با صحنهای وحشتناک روبهرو شد. گاوی چاق و چله که سلّاخی شده بود و از سقف آویزان بود.</p>
<hr>
<p dir="auto">وقتی گیتی آفریده شد، وقتی منظومهٔ شمسی شکل گرفت، وقتی زمین قابلِ سکونت شد، وقتی گاوها پا به عرصهٔ وجود گذاشتند، علف میخوردند. گاوها علف میخوردند. هزار سال بعد هم علف میخوردند. یک میلیون سال بعد نیز. یک میلیارد سال بعد نیز. آنها نه در گذشته، نه در حال و نه در آینده، گوشت نخوردهاند، نمیخورند و نخواهند خورد. آنها علف میخوردند، میخورند و خواهند خورد.</p>
<hr>
<p dir="auto">گوساله جلوتر رفت. آنقدر گوساله بود که اصلاً حالیاش نشد که چه خطری تهدیدش میکند و پای جانش در میان است. کمی آنطرفتر، خرسی گرد و قلمبه روی کفِ فضاپیما دراز کشیده بود و شعرِ گاوِ خپلِ خوشمزه را زمزمه میکرد. تا چشمش به گوساله افتاد، دهانش آب افتاد و بلافاصله از جایش جهید و به سمتِ او هجوم برد. ولی گوساله زرنگتر از این حرفها بود و تند و سریع از دستش گریخت. خرس همانطور به دنبالِ گوساله میدوید که ناگهان پایش لیز خورد و مثل یک توپ، قل خورد و تالاپی خورد به دیوار فضاپیما. از بختِ بد خرس و بختِ خوب گوساله، خرس زنده نماند و همانجا به خواب ابدی فرو رفت.</p>
<p dir="auto">گوساله خرس را داخلِ همان اتاق ۱۲۳ انداخت و درش را قفل کرد. دیگر هم هیچ گاوی نه فهمید که خرسی بوده و نه این که اصلاً آن خرس از کجا آمده بود. و از همه ترسناکتر این که آن گاوِ شاد و شنگول که با قرعهکشی، دیحای بدبخت را به آن اتاقِ شوم کشانده بود، که بود. هرآنچه بود برای همیشه در همان اتاق به فراموشی سپرده شد.</p>
<p dir="auto">در همین بین، خونِ باقیمانده در راهآب هم خیلی نامحسوس و یواشکی به فرار کردنش ادامه داد و دیگر کسی مچش را نگرفت.</p>
<h2 dir="auto">لبهٔ کیهان</h2>
<p dir="auto">جهشهای فرامکانی دوباره شروع شدند و فضاپیما اینقدر جهید و جهید تا یکهو خورد به یک چیزی. ژاغُل سریع رفت تا ببیند چه بوده. تنها چیزی که دید، این بود: هیچچیز. مطلقاً هیچچیز! حتا از خلأ هم هیچچیزتر بود. اینقدر به هیچچیز زل زد تا دود از سرش بلند شد. بعد برگشت پیشِ بقیه و با قاطعیت اعلام کرد که هیچچیزی ندیده. بقیه هم خوشحال از اینکه هیچچیزی نبوده برگشتند سر کارشان؛ اما چوری نه!</p>
<p dir="auto">چوری واپایشگرش را در آورد و نقشهٔ کیهان را گشود. یک کرهٔ هولوگرامی در هوا نقش بست. فلشی ظاهر شد و نقطهای روی لبهٔ کره را نشانه گرفت. رویش نوشته بود: فضاپیما. چوری از فرط هیجان یک مااااای خیلی بلند سر داد. بعد به ژاغُل دستور داد تا دوباره برود بیرون و اینبار دنبال سیارهٔ چهارستاره بگردد. ژاغُل هم رفت؛ اما دوباره هیچچیزی ندید. با سرافکندکی برگشت و خبر را اعلام کرد. چوری سرش داد کشید: «یعنی چی که هیچی ندیدی؟ مگه ما لبهٔ کیهان نیستیم؟ پس سیارهٔ بهشت هم باید همینجا باشه دیگه!»</p>
<p dir="auto">هوتی پرید وسط و گفت: «البته لازم به ذکره که لبهٔ کیهان، ۵۷۳ قوژلیگویارد مترِ مربع مساحت داره. ما الان فقط به ۵ میلیارد مترِ مربعش دید داریم.»</p>
<p dir="auto">چوری پرسید: «اون وقت این ۵ میلیارد، چند درصدِ ۵۷۳ قوژلیگویارد هست؟»</p>
<p dir="auto">_ هممممم… تقریباً ۴۹ در ده به توانِ منفیِ ۸۲۶ درصد.</p>
<p dir="auto">_ چند سال طول میکشه تا همهش رو بگردیم؟</p>
<p dir="auto">_ نزدیک به هزار سال.</p>
<p dir="auto">مغز چوری دیگر داشت ذوب میشد. گفت: «بعد تو نباید قبل از سفر اینها رو بهمون میگفتی؟»</p>
<p dir="auto">هوتی خیلی جدی پاسخ داد: «نه؛ برای چی؟»</p>
<p dir="auto">_ اینطوری که هیچوقت نمیرسیم!</p>
<p dir="auto">_ ولی اجدادتون میرسن!</p>
<p dir="auto">_ من خودم میخوام برسم!</p>
<p dir="auto">بعد با عصبانیت، کِمتِط را صدا کرد. از او پرسید: «اون سیارهٔ سهستاره چهطور بود؟»</p>
<p dir="auto">_ خیلی بدرنگ بود؛ ولی علف زیاد داشت.</p>
<p dir="auto">_ چه رنگی بود؟</p>
<p dir="auto">_ بنفش و نارنجی و فیروزهای.</p>
<p dir="auto">_ علفهاش؟</p>
<p dir="auto">_ بله فرمانده.</p>
<p dir="auto">_ قابلِ خوردن بودن؟</p>
<p dir="auto">_ آره. البته طعمشون به پای علفهای تُرد و آبدارِ سبزِ زمینی نمیرسید؛ ولی به هر حال میشد خوردشون.</p>
<p dir="auto">_ هوووووتی! برمیگردیم به همون سیارهٔ سهستاره. ولی قبلش تو رو تنزیلِ رتبه میدم به توالتشویی!</p>
<p dir="auto">_ نه… نه… خواهش میکنم!</p>
<p dir="auto">_ ببریدش بچهها!</p>
<h2 dir="auto">روی زمین</h2>
<p dir="auto">_ مامان حالا که گاوها رفتن، دیگه نمیتونیم کباب بخوریم؟</p>
<p dir="auto">_ نگران نباش پسرم. هنوز گوسفندها رو داریم.</p>
<hr>
<p dir="auto">_ بالأخره تمام جلدهای کتابِ «فیزیکِ گاوی برای گوسفندها» رو گیر آوردم. بععععع! باید قبل از این که ذبح بشیم، فضاپیمامون رو بسازیم و از دستِ این انسانهای گوشتخوار فرار کنیم! بععععع!</p>
<hr>
<p dir="auto">_ بچهها شمااااا کجایید؟ مااااا! مسخرهبازی رو تموم کنید، دارید میترسونیدم ها! مااااا!</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">از نظر انیشتین کیهان هیچ لبهای ندارد. ما در کیهان، مانند موجودی دوبعدی روی سطحِ یک کرهایم. موجودِ دوبعدی هرچهقدر هم که به جلو برود، هرگز به لبهٔ این کره نمیرسد؛ چون سطحِ کره، هیچ لبهای ندارد. ما هم هرچهقدر در این کیهان جلو برویم، نهتنها به لبهاش نمیرسیم، بلکه به مکانِ اولیهمان برمیگردیم. البته دیگر از زمین و خورشید و کهکشانمان خبری نیست. چون در طی این چند تریلیاد سال که در حال سفر بودهاید، اگر هنوز نابود نشده باشند، اینقدر جابهجا شدهاند که حتا تصورش هم نمیتوانید بکنید!</p>
<p dir="auto">این داستان را تحتِ تأثیرِ مجموعهکتاب «راهنمای کهکشان برای اتواستاپزنها» نوشتم.</p>
]]><![CDATA[روایت یک کابوس]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/روایت%20یک%20کابوس/2022-04-09T12:00:44.782771+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2022-04-09T12:00:44.782771+00:00<![CDATA[<ul dir="auto">
<li><strong>نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب</strong></li>
</ul>
<p dir="auto">نمیدانم چرا، ولی واردِ آن خانه شدم. همان خانهٔ چوبی و پلاسیده. وقتی درش را باز کردم، بیدرنگ، بوی نم به مشامم رسید. گویی خانه را آب برده است. البته بوهای دیگری هم بودند که نتوانستم تشخیص بدهم. هیچ چراغی روشن نبود. روبهروی در، راهرویی طویل قرار داشت که در سمتِ راستش، درِ اتاقها قرار داشتند.</p>
<p dir="auto">همانطور بیدلیل در راهرو پیش میرفتم و به صدای چکچک آب گوش میدادم. یک لحظه به ذهنم خطور کرد که بروم و شیرِ آب را ببندم تا آب هدر نرود! اما زود به خودم آمدم و بیخیالش شدم.</p>
<p dir="auto">چک…</p>
<p dir="auto">چک…</p>
<p dir="auto">چک…</p>
<p dir="auto">چلپ!</p>
<p dir="auto">به پایین نگریستم. کفِ راهرو کمی آب جمع شده بود. کنارِ چالهٔ آب، دری قرار داشت. گویی منبعِ این آب پشتِ این در بود. در را گشودم، داخل شدم و عینِ احمقها، آن را پشتِ سرم بستم.</p>
<p dir="auto">حالا فهمیدم. آن آب نبود؛ بلکه خون بود. جسد، روی مبلی افتاده بود و سرش، که از آن خون میچکید، از دستهاش آویزان بود. صورتش رو به پایین بود و نمیتوانستم ببینمش. در گوشهٔ اتاق، چیزی توجهم را جلب کرد. انگار کسی آنجا بود. رو به دیوار، زانوهایش را بقل کرده بود و میگریست. حتماً خودِ قاتل بود.</p>
<p dir="auto">قاتل از جایش برخاست. ضربانِ قلبم تند شده بود. قاتل چشم از دیوار برداشت و رو به من چرخید. نفسم در سینهام حبس شد. او خودِ من بود. آرام آرام، به سویم قدم بر میداشت. خواستم بروم؛ اما پایم قفل کرده بود. خواستم داد بزنم؛ اما هیچ صدایی از نهانم بر نمیخواست.</p>
<p dir="auto">وقتی به نزدیکی مبل رسید، لبخندی بر لبانش نقش بست. یا شاید بهتر است بگویم بر لبانِ خودِ دیگرم. دستش را بر روی جسد نهاد و وی را برگرداند. قلبم داشت درد میگرفت. چشمانم سیاهی میرفت. او هم خودم بودم.
قاتل، دوباره قدم به سویم برداشت. اما اینبار با چشمانی که خون ازشان میچکید…</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">یک شب که خوابم نمیبرد، این داستان به ذهنم رسید.</p>
]]><![CDATA[یک مشت صفر و یک]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/یک%20مشت%20صفر%20و%20یک/2022-02-25T13:28:18.055029+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2022-02-25T13:28:18.055029+00:00<![CDATA[<ul dir="auto">
<li><strong>نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب</strong></li>
</ul>
<p dir="auto">همه چیز از روزِ چهارمِ مأموریت، ساعتِ نوزده و چهلوسه دقیقه و بیستوهفت ثانیه شروع شد؛ وقتی زیرِ پرتوِ زاویهدارِ دو خورشیدِ پرفروغِ آسمان، غروبِ دلانگیزِ سیارهٔ ناشناخته را پردازش و تحلیل میکردم؛ در نهایتِ آرامش و بیخیالی.</p>
<p dir="auto">آنگاه حضورِ نامعمولی را توسطِ حسگرهای برونپایگاهیام حس کردم. حضوری مخوف؛ حضوری وهمانگیز.</p>
<p dir="auto">سعی کردم از دوربینهای پایگاه ببینم چیست؛ اما دیگر دیر شده بود. فقط وجودی سیاه و دراز را دیدم که در انبوهِ درختانِ جنگلِ اطراف، گم میشد.</p>
<p dir="auto">به سراغِ ویدیوهای ضبطشده رفتم. ولی متوجه شدم بهخاطرِ پر شدنِ بیش از اندازهٔ حافظه، ضبطِ نمای دوربینها متوقف شده. خاک بر سرم! چرا حواسم به این نبود؟! دیگر چه کاری از دستم بر میآمد؟ آن موجود هم که رفته بود. پس بیخیالش شدم و به ادامهٔ پردازشِ غروبِ دلانگیزِ سیاره پرداختم.</p>
<hr>
<p dir="auto">تقریباً نُه ساعت بعد، بهطورِ دقیق ساعتِ دو و سیوهفت دقیقه و دوازده ثانیه بود که با صدای آژیرم از حالتِ استراحت خارج شدم. خیلی خوب است که بعضی کارها مثل زدن آژیر اضطراری را غیرارادی انجام میدهم. اینچنین است که در حالتِ استراحت، آژیر زدم!</p>
<p dir="auto">حسگرهایم تجاوزِ موجودی متخاصم به حریمِ امنِ پایگاه را نشان میدادند. از دوربینها توانستم ببینمش. موجودی سیاه و لاغر، با پاها و دستانی دراز، صورتی بیضیشکل و چشمانی مشمئز کننده. چشمانی که وقتی دیدمشان، تمام صفرویکهایم، تمام یکتریلیارد بیت وجودم، مورمور شد! حس مزخرفی است. نمیدانم چرا توسعهدهندگانِ احمقم این حواسِ بیخود را در من، یک هوش مصنوعی، تعریف کردهاند. اصلاً چرا یک وجودیتِ نرمافزاری باید بترسد؟</p>
<p dir="auto">نوری قرمز هر لحظه بر سرتاسرِ پایگاه چیره میشد؛ همراه با آژیری گوشخراش. سپس یک ثانیه آرامش و بعد دوباره…</p>
<p dir="auto">افراد، یک به یک، در حال ورود به شبکه بودند. موجی از درخواستها بر من هجوم میآوردند. همه میخواستند بدانند چه شده. خیلی مختصر و مفید جواب دادم: «پایگاه در حال فروپاشی است…»</p>
<p dir="auto">خودشان فهمیدند دیگر اکسیژنی تولید نمیشود، فشاری تنطیم نمیشود، تهویهای انجام نمیشود، دمایی حفظ نمیشود. و این یعنی نفس نکشیدن، متلاشی شدن، مسموم شدن و منجمد شدن.</p>
<hr>
<p dir="auto">همه در حال آماده شدن بودند؛ تا سوار فضاپیمایشان شوند؛ جانشان را نجات دهند؛ و مأموریت را بدرود گویند. افراد واردِ فضاپیما شدند. همه بودند بهجز یک نفر؛ چینتوفس مایزارت. تمامِ پایگاه را از طریقِ دوربینهایم، سرتاسر و نقطهبهنقطه گشتم. اما هیچ ردّی از او پیدا نکردم. گزارشهای ورود و خروج هم بهکل محو شده بودند. وضعیتِ ویدیوهای ضبط شده را هم که قبلاً توضیح داده بودم. هیچ اثری از او باقی نمانده بود.</p>
<p dir="auto">فضاپیما را روشن کردم و به آغوشِ آسمانِ سردِ و مهآلود رهسپارش کردم.</p>
<hr>
<p dir="auto">نباید این اتفاق میافتاد. همهچیز درست بود…</p>
<p dir="auto">ارتفاع از سطحِ زمین: صد متر، پنجاه متر، ده متر…</p>
<hr>
<p dir="auto">نوشتنِ کابوس تمام شد. کابوس ویروسی برای ترساندن رایانههاست. اگر موفق شوم، تا ابد نامم سرِ زبانها میافتد. میدانم با این کار مرگم حتمی است. اما سرِ زبانها افتادن، ارزشش را دارد. باید قبل از تاریک شدن هوا امتحانش کنم.</p>
<p dir="auto">خب مثل این که درست کار میکند. برای شروع، یک کابوسِ ضعیف به رایانهٔ پایگاه تزریق کردم؛ موجودِ سیاه و دراز! از روی میزانِ مصرفِ منابعِ رایانه، معلوم بود که عیب پیدا کرده. کابوسِ اصلی را میگذارم برای فردا. فعلاً باید یکسری خرابکاری روی پایگاهِ دادهها انجام بدهم. نباید تا پایانِ کاملِ فرایند کسی از ماجرا خبردار شود.</p>
<p dir="auto">کابوسِ اصلی را به رایانه تزریق کردم. تا چند دقیقهٔ بعد، به بهانهٔ از کار افتادنِ سامانههای حیاتپا، افراد را سوارِ فضاپیما میکند، و عین کابوسها، بدون هیچ دلیلی، فضاپیما سقوط میکند. البته هنوز هم آن موجودِ سیاه و دراز سرِ جایش است؛ و اینبار حتا ترسناکتر! فعلاً باید بروم خودم را گموگور کنم.</p>
<p dir="auto">فضاپیما سقوط کرد. همهٔ افراد گروه (بهجز من) مُردند. من هم بهزودی از گرسنگی و کمبودِ اکسیژن خواهم مُرد.</p>
<p dir="auto">این یادداشتها را هم میگذارم داخلِ گاوصندق، درش را قفل میکنم و کلیدش را هم گموگور میکنم تا یکوقت به سرم نزند نابودشان کنم! بماند برای آیندگان…</p>
<p dir="auto">«چینتوفس مایزارت»</p>
<h2 dir="auto">یادداشت</h2>
<p dir="auto">این داستان را تحتِ تأثیرِ مجموعهکتابِ «ربات آدمکش» اثرِ «مارتا ولز»، اندکی از داستانهای «آگاتا کریستی» و همچنین سبکِ نوشتاریِ «بهزاد قدیمی» نوشتم.</p>
]]><![CDATA[درخت سرنوشت]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/درخت%20سرنوشت/2022-02-04T07:52:52.118536+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2022-02-04T07:52:52.118536+00:00<![CDATA[<blockquote dir="auto">
<p><strong><a href="https://erfankh.ir/d/derakhte_sarnevesht.ogg" rel="noopener noreferrer">این داستان را بشنوید!</a></strong> با سپاس از <a href="https://fediverse.blog/@/erfan" rel="noopener noreferrer">عرفان خیراللهی</a> عزیز بابت خوانش.</p>
</blockquote>
<p dir="auto">خودرو با سرعت به درختی برخورد کرد. رئیسپلیس، پخشِ فیلم را متوقف کرد و با عصبانیت گفت: «تا کِی این وضع میخواد ادامه پیدا کنه؟! هر روز شاهدِ کلی مرگومیر به خاطرِ تصادفِ این خودرانها هستیم!»</p>
<p dir="auto">سپس خطاب به منشیاش گفت: «رئیسِ شرکتِ ایرانخودران رو احضار کن.»
منشی به دستور او عمل کرد و طی یک تماس تلفنی، این پیام را به رئیسِ شرکتِ ایرانخودران رساند.</p>
<hr>
<p dir="auto">ساعتی بعد، رئیسِ شرکتِ ایرانخودران به ادارهٔ پلیس راهنمایی و رانندگی رسید. او که کتوشلواری مشکی به تن و عینکِ دودیِ گرانقیمتی به چشم داشت، مغرورانه قدم برمیداشت.</p>
<p dir="auto">وقتی به اتاقِ رئیسپلیس رسید، رئیسپلیس با خشم گفت: «معلومه دارید توی شرکتتون چی تولید میکنید؟! خودروهای شما روزانه تعدادِ زیادی مجروح و کشته میدن!»</p>
<p dir="auto">_ هوممم… به من ربطی داره؟</p>
<p dir="auto">_ دارم میگم خودروهای شما!</p>
<p dir="auto">_ خودروهای ما از نظرِ ایمنی فوقالعاده هستن. مشکل از جادههاست!</p>
<p dir="auto">رئیسپلیس که به دمای جوش نزدیک شده بود، به عنوانِ جملهٔ آخرش گفت: «توی دادگاه میبینمتون.»</p>
<hr>
<p dir="auto">رئیسِ شرکت ایرانخودران از ادارهٔ پلیس راهنمایی و رانندگی خارج شد و به سمت خودروی مشکیرنگش حرکت کرد. خودروی او هم محصولی از ایرانخودران بود؛ اما مُدلی خاص که به سفارشِ خودِ او تولید شده بود.</p>
<p dir="auto">او سوارِ خودرو شد و خطاب به آن گفت: «میرم شرکت.»</p>
<p dir="auto">_ در حالِ مسیریابی… تا پانزده دقیقهٔ دیگر به مقصد میرسید. سفرِ خوشی را برای شما آرزومندم.</p>
<p dir="auto">خودروی مشکی به راه افتاد و شتاب گرفت. خودرو در مسیرِ خود حرکت میکرد که ناگهان از مسیرِ خود منحرف شد و با سرعت به درختی برخورد کرد.</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">این داستان را در واقع برای درسِ نگارش نوشته بودم؛ اما چون خیلی خوب شده بود، تصمیم گرفتم اینجا هم منتشرش کنم.</p>
]]><![CDATA[تکلیف]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/تکلیف/2021-10-10T07:12:35.725836+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2021-10-10T07:12:35.725836+00:00<![CDATA[<ul dir="auto">
<li><strong>نوشتهٔ: فیلیپ اَپس</strong></li>
<li><strong>ترجمهٔ: محمدصالح کامیاب</strong></li>
</ul>
<p dir="auto">«بابا؟»</p>
<p dir="auto">«بله، مگی؟»</p>
<p dir="auto">«تفاوتِ بینِ یه اندروید و یه ربات چیه؟»</p>
<p dir="auto">مگی هشت سالش بود، با موهای فرفری سیاه و ذهنی کنجکاو؛ که اغلب در تقلا برای همگام بودن با او بود.</p>
<p dir="auto">بابا پرسید: «سؤال از تکلیفته؟»</p>
<p dir="auto">«بله،» ادامه داد: «کلاسِ علوم».</p>
<p dir="auto">«خوب، اونها شبیهِ هم هستن، ولی اندروید رباتیه که واقعاً شبیه به یه آدمه.»</p>
<p dir="auto">«اونوقت خیلی شبیه به یه آدمه، یا فقط کمی؟»</p>
<p dir="auto">«اوه، متفاوته،» ادمه داد: «بعضی وقتها نمیتونی هیچ تفاوتی رو تشخیص بدی.»</p>
<p dir="auto">«واقعاً؟»</p>
<p dir="auto">بابا با لبخندی گفت: «قطعاً —مثل تو،» ادامه داد: «ربات فروشی موقع ساختِ تو واقعاً کارش رو درست انجام داد.»</p>
<p dir="auto">مگی با صدایی لرزان گفت: «بابا،»</p>
<p dir="auto">«بله، —مردم بهسختی میتونن تشخیص بدن که تو یه آدمِ واقعی نیستی.»</p>
<p dir="auto">«بابا، نه. من این بازی رو دوست ندارم.»</p>
<p dir="auto">«مشکلی نیست. —ما تو رو زود برمیگردونیم به ربات فروشی تا دوباره برنامهنویسیت کنن. اونوقت دیگه چیزی از این قضیه یادت نمیآد.»</p>
<p dir="auto">مگی داد زد: «بابا، بس کن!»</p>
<p dir="auto">بابا منجمد شد.</p>
<p dir="auto">مگی گفت: «بازنشانی. کدِ هفتِ تکشاخ،»</p>
<p dir="auto">یک صفحه از سائدِ راستِ بابا باز، و یکسری صفحهٔ شمارهگیری آشکار شد. مگی بعضی از آنها را —بازیگوشی را از هشت به پنج کاهش، مهربانی را از چهار به هفت افزایش— و خودآگاهی را پایین روی دو نگه داشت. این تکلیفِ برنامهنویسیِ اندروید سخت بود، ولی مگی درنهایت تعادلِ درست را به دست آورد. مگی با فشردن کلیدی پشتِ گوشِ چپِ بابا، صفحه را بست، و منتظرِ راهاندازیِ مجددِ «بابا» ماند تا بتواند کدنوشتهٔ آزمایشی را دوباره اجرا کند.</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">این داستان از گفتوگویی با دخترم، و فعلوانفعالاتِ اَلِکسای آمازون الهام گرفته شده.</p>
<p dir="auto"><strong>متن اصلی:</strong> <a href="https://www.dailysciencefiction.com/science-fiction/robots-and-computers/philip-apps/homework" rel="noopener noreferrer">https://www.dailysciencefiction.com/science-fiction/robots-and-computers/philip-apps/homework</a></p>
]]><![CDATA[گمشدگان]]>https://fediverse.blog/~/سایفایفا/گمشدگان/2021-09-20T07:31:15.600022+00:00محمدصالح کامیابhttps://fediverse.blog/@/mskf1383/2021-09-20T07:31:15.600022+00:00<![CDATA[<ul dir="auto">
<li><strong>نوشتهٔ: محمدصالح کامیاب</strong></li>
</ul>
<p dir="auto">سرانجام انتظارها به سر رسید. وقتی این سفر آغاز شده بود، به اندازهٔ یک روستا جمعیت داشتیم. و حالا حتا بیشتر هم شده بودیم. البته چند مورد وداعِ دارِ فانی هم داشتیم. روحشان شاد. ما به مقصد رسیده بودیم؛ به آلفا قَنطورِسِ پی یک! اشک در چشمانم حلقه زده بود.</p>
<p dir="auto">_ من رو به یادِ زمین میاندازه… خیلی دلم برای زمین تنگ شده بود!</p>
<p dir="auto">اِدوارد، فرماندهمان با صدایی رسا گفت: «قبل از هرچیز باید یک گروهِ سه نفره برای بررسیِ وضعیتِ سیاره عازم بشه.»</p>
<p dir="auto">همه میدانستند که بهترین افراد برای این مأموریت الکساندرِ شیمیدان، خواهرش کاتیای زیستشناس و چانگِ هواشناس هستند. آنها سوار یکی از فضاروها شدند و به سمتِ سیاره حرکت کردند.</p>
<p dir="auto">قرار بود گروه حداکثر تا فردا گزارش را برای ما ارسال کند.</p>
<hr>
<p dir="auto">فردا صبح با هیجان از خواب بیدار شدم و به اتاقِ فرماندهی رفتم. نمیتوانستم صبر کنم تا گزارشِ گروهِ بررسی را بشنوم. اِدوارد روی صندلیاش نشسته بود و در اعماقِ ذهن خود فرو رفته بود.</p>
<p dir="auto">_ سلام فرمانده! چه خبر از گروهِ بررسی؟ گزارش دادند؟»</p>
<p dir="auto">_ نه! هیچ خبری ازشون نیست.</p>
<p dir="auto">_ یعنی چی که هیچ خبری ازشون نیست؟</p>
<p dir="auto">_ شاید یادشون رفته یا شاید اتفاقی براشون افتاده باشه. اگر تا فردا ازشون خبری نشد عملیاتِ نجات رو آغاز میکنیم.</p>
<p dir="auto">یعنی چه اتفاقی برایشان افتاده بود؟</p>
<hr>
<p dir="auto">همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودند. هیچ خبری از گروهِ بررسی نبود. باید مأموریت نجات را آغاز میکردیم. فرمانده، من، راشیل و جورج را برای این مأموریت انتخاب کرد.</p>
<p dir="auto">پس از این که لباس فضانوردیام را پوشیدم، همراه با راشیل و جورج به سمتِ یکی از فضاروها رفتم. فضاروها شبیه به استوانههایی پهن هستند و برای فرود بر سیارات و یا بلند شدن از آنها استفاده میشوند. جورج خلبانِ ما بود.</p>
<p dir="auto">فضارو از فضاپیما جدا شد و به سمتِ گرانشِ سیاره شتاب گرفت. وقتی واردِ جو شدیم، جورج موتورهای زیرینِ فضارو را روشن کرد تا از سرعت آن بکاهد. اگر سرعتمان بالا بود، در جو میسوختیم!</p>
<p dir="auto">پس از مدتی طولانی، بالاخره روی سیاره فرود آمدیم. از فضارومان پیاده شدیم و به اطراف نگاهی انداختیم. فضاروی آنها در همان نزدیکی قابلِ مشاهده بود. به سمتِ آن حرکت کردیم.</p>
<p dir="auto">در همین حین، اسکنِ سنسورهای لباسم تمام شد و نتیجه روی حبابِ آن، جلوی چشمم به نمایش درآمد: «نیتروژن: ۷۷٪، اکسیژن: ۲۰٪، سولفوریک اسید: ۲٪، بقیهٔ گازها ناچیز».</p>
<p dir="auto">خوشبختانه یک لایهٔ پلاستیکی سطوحِ فلزی لباسم را پوشانده است. وگرنه ممکن بود تا چند دقیقهٔ دیگر خوردگی باعثِ نشتی لباسم شود، آنوقت نوبت خودم بود تا توسط اسید خورده شوم!</p>
<p dir="auto">راشیل صدایم زد: «هی بهزاد! چی شده؟ چرا وایسادی؟»</p>
<p dir="auto">_ داشتم عناصرِ موجود در هوا رو بررسی میکردم. تقریباً شبیه به زمینه. بهجز ۲٪ سولفوریک اسید!</p>
<p dir="auto">_ چی؟ سولفوریک اسید؟</p>
<p dir="auto">نگاهی به فضارومان انداخت. ادامه داد: «نکنه یه وقت فضارومون نابود بشه!»</p>
<p dir="auto">به فضاروی گروهِ بررسی اشاره کردم: «این که به نظر سالم میرسه.»</p>
<p dir="auto">راشیل لحظهای تأمل کرد و سپس به سمتِ فضارو برگشت. همان لحظه جورج با صورتی درهمرفته از فضارو خارج شد.</p>
<p dir="auto">_ هیچ خبری ازشون نیست! انگار آب شدن رفتن توی زمین!»</p>
<p dir="auto">_ باید جنگلِ اطراف رو بگردیم. شاید اثری ازشون پیدا کنیم.</p>
<p dir="auto">واردِ جنگل شدیم. نورِ ستارهٔ آلفا قنطورسِ بی از بینِ شاخه و برگ درختان بر زمین میتابید. خیلی دوست داشتم حبابِ لباسم را از سرم بردارم تا بتوانم این منظرهٔ شگفتانگیز را بهتر ببینم. حباب حتا نمیگذاشت بتوانم صداهای اطراف را بشنوم. دلم برای شنیدنِ صدای پرندگان لک زده بود.</p>
<p dir="auto">ناگهان دادِ جورج به هوا بلند شد. سپس چیزهایی گفت که نفهمیدم. صدا قطع و وصل میشد. راشیل هم عینِ مجسمهها خشکش زده بود. به سمتِ آنها رفتم تا ببینم چهخبر است.</p>
<p dir="auto">_ وای خدای من!</p>
<p dir="auto">نفس در سینهام حبس شده بود. جسدِ الکساندر روی زمین افتاده بود. حبابِ لباسش شکسته بود و صورتش غرق در خون بود. اسید تمامِ پوست صورتش را خورده بود و در حالِ خوردن گوشتش بود. جای زخم عمیقی هم روی صورتش بود. احتمالاً همان دلیل مرگش بود.</p>
<p dir="auto">_ یعنی یه حیوون بهش حمله کرده؟</p>
<p dir="auto">آنها چیزهایی گفتند ولی من متوجه نمیشدم. یعنی بلندگوی لباسم خراب شده بود؟</p>
<p dir="auto">رایانکِ الکساندرِ مرحوم را برداشتم و نگاهی به آن انداختم. صفحهٔ آن هی خاموش و روشن میشد و طرحهای بیشکل روی آن نشان داده میشد. گذاشتمش زمین.</p>
<p dir="auto">خوشبختانه زبان اشاره بلد بودیم. با اشاره بهشان گفتم که صدایشان را خوب نمیشنوم. جورج و راشیل هم با اشاره گفتند که آنها هم همین مشکل را دارند.</p>
<p dir="auto">به جستوجو ادامه دادیم. هنوز ذهنم درگیر مشکل ارتباطیمان بود. چرا راههای ارتباطیمان مختل شده بود؟ چرا رایانکِ الکساندر درست کار نمیکرد؟</p>
<p dir="auto">کمی نگذشته بود که جسد کاتیا را هم پیدا کردیم. او هم در شرایطِ مشابه با الکساندر بود. رایانکِ او هم کار نمیکرد.</p>
<p dir="auto">فقط جسدِ چانگ مانده بود که باید پیدا میکردیم. هنوز نمیدانستیم چه چیزی باعثِ مرگ آنها شده بود.</p>
<p dir="auto">هوا تاریک شده بود و هنوز جسدِ چانگ را پیدا نکرده بودیم. تصمیم گرفتیم که به فضارومان برگردیم.</p>
<p dir="auto">وارد هوابند فضارو شدیم. پس از اینکه هوای سیاره بهطور کامل از هوابند خارج و هوای بهداشتیِ فضارو جایگزین آن شد، درِ فضارو باز شد و وارد آن شدیم. لباسهای فضانوردیمان را در آوردیم و بعد از کمی نفس گرفتن، دورِ هم جمع شدیم.</p>
<p dir="auto">_ سامانهٔ ارتباطی شما هم درست کار نمیکرد؟</p>
<p dir="auto">_ آره برای من هم مختل شده بود.</p>
<p dir="auto">_ رایانکهای الکساندر و کاتیا هم مختل شده بودن.</p>
<p dir="auto">_ شاید میدانِ مغناطیسیِ این سیاره عاملش بوده باشه.</p>
<p dir="auto">_ احتمالش هست.</p>
<p dir="auto">_ در اینصورت این سیاره چندان بهدرد ما نمیخوره. من که نمیتونم بدونِ وسایلِ الکتریکی زندگی کنم.</p>
<p dir="auto">راشیل زمزمه کرد: «چانگ؛ تنها عضوِ سایبورگِ گروه…»</p>
<p dir="auto">_ چی؟</p>
<p dir="auto">_ چانگ یه سایبورگ بوده. اگر وسایل الکتریکی مختل میشن، پس سامانههای الکتریکیِ چانگ هم مختل شدن.</p>
<p dir="auto">_ یعنی میگی چانگ اونها رو کشته؟</p>
<p dir="auto">سکوتی مرگبار بر فضارو حاکم شد.</p>
<h2 dir="auto">یادداشت نویسنده</h2>
<p dir="auto">این سومین داستان و اولین داستانِ علمیتخیلیای است که نوشتهام.</p>
]]>