شب ترمینال

به تاریخ ششم شهریور نود و نه قرار بود برود کرمانشاه. تا عصر که زنگ زدم به من نگفته بود. در جواب به سوال «عصر کجا بریم؟» با یه حالت بی تفاوتی پاسخ داد «مگر قراره جایی بریم؟» . دلش از اتفاق دو روز قبل هنوز پر بود. (از همین تریبون اعلام می‌کنم من هیچ کار بدی انجام ندادم و کل قضیه یک سوءتفاهم بود) احتمالا هنوز هم هست و نوانسته فراموش کند. به زور از زیر زبانش کشیدم برای شب بلیط گرفته: ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه و هماهنگ کردیم که شب قبل از رفتن همدیگر را ببینیم شاید به صرف آبشنگولی یا خورده برگ‌های سبز ماریجوآنا.

قرعه بنام آبشنگولی افتاد. راستش دیلر محل گولم زد هم گل گرفتم هم مشروب ولی بیشتر حال می‌کردم مشروب بخوریم. بوس‌های آن شب خیلی چسبناک بود. چنان کیفیتی داشتم که صد افسوس مکان نداشتیم وگرنه پرفورمنسی نشان می‌دادم که می‌توانست تمام کدورت‌های هفته پیش را به دست فراموشی بسپارد.

طبق معمول مسیر خوانی به عهده «ح» بود. از روی ویز می‌گفت کجا بروم. چند اتوبان را رد کردیم: حکیم،‌کردستان و بعد فاطمی و بلوار کشاورز. کنار خیابان پارک کردیم. بر خلاف نظر من اصرار داشت در ماشین بخوریم. گفتم اگر مامور رد شود چه؟ دیدم حق دارد در ماشین راحت‌تر است دیگر چیزی نگفتم. به روال چند نوبتی که از مشروب‌خوریم می‌گذشت، اول مزه تلخ و خیلی سریع گرمایی که در تمام بدن می‌پیچد و در نهایت سر خوشی به سراغم آمد.

در راستای همان پرفورمنس ذکر شده در چند سطر بالا هنگام راه رفتن چنان به هیجان بودم که لحظه‌ای آرام و قرار نداشتم، بوسه‌ها و لمس‌ها بود که بر سر و تنش فرود می‌آمد. در حدی بود که اگر یک ارزشی آتش به اختیار از کنارمان رد می‌شد احتمالا کارمان به جاهای باریک می‌کشید.

داشت کم کم صدایش درمی‌آمد: « با ماشین هم هستیم باید پیاده راه بریم؟! این چه وضیعه؟!» ولی چون سرمان گرم بود و هوا خنک شدت غرها ملایم‌تر بود. در همین حین، یک رستوران مخفی در بافت محلی امیرآباد به دادمان رسید. اسمش آویژه بود. با وجودی که جای پرتی بود اما مشتری زیاد داشت. این شد که تصمیم گرفتیم شام همان جا بخوریم. همبرگر ذغالی و قارچ پنیرش حرف نداشت. پبش از آماده شدن غذا از هم اتاقیش آرینا تعریف کرد. اولش ازش پرسیدم ظاهرا با هم حرفتان شده بود. گفت نه فقط از اخلاقش خوشم نمیاد چون درمورد همه بدون ملاحظه قضاوت می‌کنه اما نباید کسی بگوید بالای چشم خانم ابرو است.

ساعت حدود ده بود که برگشتیم به سمت ماشین. ساعت یازده و چهل پنج اتوبوسش از ترمینال حرکت می‌کرد. وقت بود اما باز هم نگران بودم نکند پشت دسته عزاداری بمانیم. ویز مسیر دکتر قریب به سمت خیابان آزادی را پیشنهاد داد. ما هم به حرفش گوش کردیم. اولین بارم بود که با ماشین خیابان آزادی می‌آمدم. هنوز ته مانده الکل در رگ‌هایمان می‌چرخید و معین هم می‌خواند «امشب می‌خوام مست، عاشق یک دست بشم....».

زودتر از زمان حرکت اتوبوس به ترمینال رسیدیم. بوسه‌های آخر را به لب‌هایش زدم و رفتیم تا پای اتوبوس.

اتوبوسی که گرفته بود بسیار داغون بود. صندلیش ته ماشین کنار ده‌ها مردی که در شرایط کرونا متراکم کنار هم نشسته بودند، قرار داشت. قبل از حرکت اتوبوس بین راننده و یک مسافر که پشت «ح» نشسته بود دعوایی در گرفت. من داشتم از بیرون روند دعوا را می‌دیدم. بعد ازش پرسیدم گفت: «راننده می‌خواسته بیشتر از ظرفیت مسافرت بگیرد که مسافر زیر بار نرفته و طرف هم برای اینکه کم نیاورد شروع کرده به داد و بیداد!» . آخر سر رفت این بار شدت i love you گفتن از پشت پنجره خیلی بی‌جان‌تر از سری قبل بود. اما باز هم گفتیم. شاید که آینده از آن ما. بدرود دختر کورد محبوب من