آلزایمر

نویسنده: محمد انصاری

با مهربانی گفت: بیا، بیا اینجا بشین عزیزم، امروز سوپ خوشمزه داریم. دهنتو باز کن، آهان،آهان،آفرین.حالا یک قاشق دیگه، آفرین.برم یه دستمال بیارم دور دهنت رو پاک کنم،چیه چرا اینجوری نگام میکنی. چی؟ ها؟ وایی مامان سالها بود که اسمم رو صدا نکرده بودی، و دوباره سکوت.