از داستانهای جنوبی

نویسنده: شاهین

تا غروب ساعتی مانده بود،باد گرم به سطح آب که میخورد تر میشد و خنکای خود راکمی پایین تر از رودخانه در بین شاخه های نخلستان تقسیم میکرد.چند پسر بچه لب شط با قلابهایی آویزان از شاخه های نی ،منتظر ماهیهایی بودند که به طعمه شان نک بزند. لاغر و دراز بودند با چهره هایی سیه چرده ،تنها حفاظشان در مقابل آفتاب تابستان تنبانهایی بلند با گلهای قرمز آتشی یادگار پارچه ی قدیمی ملحفه و پرده بود . آب آرام بود و گهگاه تنها چند حباب بالا آمده ،حضور ماهیها را در همان نزدیکی نشان می داد.پسرها گرم صحبت بودند و کمترکسی به قلابها توجه میکرد.

  • میگوم کیتون تا حالا رفته خونه ی عبد اینا ؟
  • ها مگه چه خبره ؟
  • میگن بووای عبد ا کنار کسره یه عبیدالمای گرفته. تنش سیاه سیاهه مثه شو. فقط دندوناش وختی میخنده سفیدی میزنه تو صورتش.
  • راس میگی ؟
  • ها به جون آقام راس میگوم ، موسی تو هم خو شنفتی ، بهشون بگو. موسی با دست پشه های دور سرش را تاراند و گفت : آ په چی که راس میگه ! آقام میگه ، ای که گرفته ن زبون مانه بلد نیس ، به زبون سواحلی حرف میزنه. معلوم نیس اصلا مرده یا زن ، ای جلوش ها ،هیچ چی نداره ، بووای عبد گفته : حیف !!! اگه نر یا ماده بود، یکی دیگه هم میگرفت ازشون تخم کشی میکرد. عبدالله که میانه اندام بود و کمی کمتر از بقیه به سیاهی میزد با چشمهای گشاد شده از فرط تعجب پرسید : برو عامو ! خو به چه درد میخورن اینا، که ای دفه تخماشونم بکشی؟!!!.
  • خنگ خدا ، تخماشونه که نمیان بکشن ، یعنی ازشون بچه درس کنی . میدونی اگه ده تاشونه داشته باشی یعنی چی ؟ عبدالله که هنوز در هضم جریان تخم کشی مانده بود سری تکان داد و پرسید : هــا ؟ نه ؟. خو یعنی چی ؟ ممدو دور لبهایش را با زبان لیسید وگفت : یعنی اینکه دیگه تا آخر عمر نمیخو کار کنی ، لِنگِتِ دراز کن، تو سایه بشین .اینا خودشون مثه نوکر خدمتت میکنن! ماهیگیری میکنن برات ،آفتابه لگن میارن برات دستهاته بشوری ، وختی خسته شدی از خوسیدن تو سایه ، میان مشت و مالت میدن،تو تابستون آب میریزن رو پیش های جلو خونه ت تا باد که میاد خنکت بشه. آقام میگه اگه صاحابشون باشی یه چش بهم زدن میتونن ببرنت آبادان یا خرمشهر ،قبل ناهارم برت گردونن اهواز.

چشمان گردی که دو دو میزد و دهانهای باز ، نشان از شک و دودلی پسران برای قبول داستان داشت.

  • هــا ، په چی !! . اما اگه غریبه نزدیکشون بره ، عین شیرو ،سگ کَل اسمال میپرن بهش و هر جور شده آدمو میبرن لب آب تا غرقش کنن. .بعضیهاشونم قرآن بلدن ، اما یه جور عربی میخونن که ما حالیمون نمیشه!

موسی وسط حرف پرید و گفت : آقای عبد اینا پریشو که رفتن تورشونه جمع کنن دیدن که ای عبید المای افتاده تو تور ، هر چی زور داشتن زدن که تور بکشن تو بَلَم، نشده . آدم آبی التماس میکرده ولش کنن ، بهشون گفته اگه ولم کنین از ته ته های شط الماس میارم بهتون میدم که هر یکیش هزارتومن بیارزه ، اما گوش نکردن ، عامو همی عبدالله، می گفت: ای تخم حروم میخواست ما ولش کنیم ، اووقت یه شو ، ناغافلی چپمون میکنه تو رودخونه و هر یکیمونه یه جا بکشه زیر آب. بهتره همینجا کلکش رو بکنیم و پای همین نخلها چالش کنیم . بقیه هم گفتن ها ای بیتره !. از قدیم ، همه میدونند که غلام آبی بیرون آب نمیاد . اما اگر کسی یواشکی، یکی از سحرهاشه یاد بگیره تا آخر عمر مجبوره از تو آب بیاد بیرون و غلامش بشه .میگفتن زایر عبدالله پدربزرگ موسی یکی داشته . وقتی اسیر آدما شدن برا خونه و زندگیشون که تو شطه ،هر غروبی میشینن فایز میخونن و گریه میکنن.آخرش هم زایر عبدالله ولش کرده برگشته تو شط . عبدالله خوشحال از اینکه عمویش هم در این ماجرا نقشی داشته ، با دست کش تنبان را بالاتر کشید و پرسید : خو او وقتی چیزی هم بهشون یاد داده ؟ موسی گفت : ها ! یه سحری که هر وقت بخونن، هرچی بخوان از غیب براشون میارن ، غذا میارن، پول میارن ، طلا میارن. بچه ها ، هاج و واج ازین حرف موسی که با وجود سن کمش، بلد بود هر داستانی را چطور بگوید تا شنونده ها برای شنیدن ادامه ی آن حاضر به هر جور خایمالی بشوند، یکصدا پرسیدند : تو هم بلدی ؟ موسی با نگاهی پر از غرور گفت : اولش نخواستن به مو بگن ، اما مو قایمکی دیدم که سحرش چه جوریه . یکی از بچه ها دستی به شکمش مالید و مشتاقتر از همه پرسید : میتونی به ما هم یاد بدی ؟ پوکیدیم از بس الکی دم شط واسادیم ،نه ماهی گرفتیم نه هیچ چی ! شکممون هم داره غرغرمیکنه ، مردیم از گرسنه ای. خورشید داشت کم کمک مینشست و نور زرد آن بر روی رودخانه پاشیده شده بود. شط تبدیل به رودی از طلا ی مذاب شده بود . حرکت موجهای کوچک و سایه های لابلای آن در کنار حرکت باد در میان نخلستان ،صدای فایزخوانی از دور، فضای وهم انگیز حاشیه رودخانه را بیشتر میکرد، شاید اگر شما هم آنجا بودید قسم می خوردید سرهای سیاهی را دیده اید که از میان جریان طلایی آ

ب رودخانه گهگاه بالا میامده و پسرها رامی نگریسته اند. موسی گفت : اگه باد بگوش آدم آبیها برسونه که یه آدمیزاد از طلسم اونا استفاده کرده ، خدا بداد همه مون برسه !! از مو گرفته تا شما، باهَس قسم بخورین . همه سر تکان دادند. دستش را بحالت مشت گره کرده ای جلو آورد و گفت : همه تون خم بشین و خوب به دست مو نگاه کنین ، مبادا حواستون پرت بشه وگرنه سحرش باطل میشه!!. مدتی زیر لب چیزهایی گفت . همه برای دیدن غذاهایی که قرار بود با سحر عبیدالمای جلوی آنها ظاهر بشود شکمشان به قار و قور افتاده بود و آب دهانشان را قورت میدادند. چند ثانیه ای به اندازه ی یک سال ،گذشت . صدای موسی کم کم اوج گرفت : آها ،حالا میاد ،حالا میاد ، آها ،اومد ،اومد ، بیاین بخورید ، بخورینش ! .

در سایه روشن غروب پسرها به مشت او خیره مانده بودند ،کسی پلک نمیجنباند مبادا که غذاها غیب شود ،اما چیزی دیده نمی شد. ممدو که دیگر گرسنگی امانش را بریده بود گفت : اینجا که چیزی نیست ؟ پ چی رو بخوریم ؟ موسی تکانی به دستش داد و از میان انگشتان گره کرده ، شستش را بیرون آورد و گفت کون گشادها ، ایناها ، بیایید اینو بخورید!! . بعد مثل فنر از جایش بلند شد و پا به فرار گذاشت.همه مات و متحیر و بهت زده برجای مانده بودند.کسی تکان نمیخورد، حتی دیگر صدای قار و قور شکمی هم در نمی آمد .میترسیدند که سحر عبیدالمای از هم بپاشد.

در لجظات واپسین غروب ، آفتاب از میان نخلها، پسرانی به رنگ شب با تنبانهای با گلهای قرمز آتشی را دنبال میکرد که پرسرو صدا در پی پسرکی نحیف می دویدند ،همراه غوغای جیک و جیک گنجشکها در لابلای شاخه ها، قهقه ای کودکانه نخلستان را پر کرده بود. کمی دورتر چند سایه ی سیاه با تعجب و از روی کنجکاوی سر از آب بیرون آورده بودند .


عبیدالمای : موجودی افسانه ای که بنابر باور بومیان جنوب ، سیاه پوستی است در آبهای رودخانه ها زندگی میکند و ملاحان و شناگران را به اعماق آبها میکشد و غرق میسازد. شو : شب کَسره : شکسته (نام آبگیری محلی) عامو ، آمو : عمو خوسیدن : خوابیدن باهس : باید پیش خرما : برگهای نخل کَل اِسمال : کربلای اسماعیل کیتون : چه کسی از شما؟ شط : رودخانه بلم : قایق پریشو : پریشب شیرو : به رنگ شیر (نام سگ -رجوع شود به داستان ام المساحی) زبان سواحلی : زبان مربوط به زنگبار و سواحیلی آفریقا فایز خوانی : نوعی از دوبیتی خوانی که بنام شروه معروفست و در مناطقی از جنوب مخصوصا دشتستان معروفست.اکثرا با لحنی بسیار سوزناک شامل گلایه از ناسازگاری روزگار و غم غربت .