از داستانهای جنوبی - شماره 2

نویسنده: شاهین

کوت عباس هم مثل تمام روستاهای حاشیه ی رودخانه های جنوبی از یکطرف با شط و از طرف دیگر با هلالی از مزارع گندم ، تاکستان ها و نخلستانها محاصره شده بود. درآنجا هم مثل همه ی روستاهای دیگرحاشیه ی رودخانه ها، قرن ها و قرن ها بود که خورشید صبح از مشرق طلوع می کرد و شب هنگام ، مهتاب می آمد تا با نوری نقره ای کوچه پسکوچه های ده را روشن کند . از زمانی که سر و کله ی دکل ها ی نفت و مشعلهای گازی در اطراف دهکده پیدا شده بود اما، دیگر کسی به آمدن و نیامدنش اهمیتی نمی داد . کم کم پای دوچرخه ابتدا و بعد موتور گازی و ماشین ، به ده باز شد. جوان ها دنبال رادیوی یک موج رفتند و خبر آمدن شرکت نفت ، تعداد جوانها را در ده تُنُک کرد.پیر مردها و پیرزن ها مردند و قصه ها و مَتَل هایشان در سینه ی قبرستان خاک شد. دست آخر نرمه ای از خاک فراموشی روی همه ی ده را گرفت و دیگر هیچکس بیاد نیاورد که زمانی در زیر همین آسمان در روستایی محاصره شده بین شط و نخلستان آدمی زندگی می کرده که در یک شب مهتابی با تور ماهیگیری از رودخانه یک آدم آبی گرفته. آن سالها مثل این روزها نبود که مردم اینقدر بی اعتقاد شده باشند.مادران از ترس ، بچه هایشان را بداخل کشیدند و درها را بستند. مش غلامحسین اذانگوی مسجد ، در راه همیشگی سه بار پایش پیچ خورده بود ، اسب کل حسین به کره اش شیر نداده ومردها ی ده مثل سگهایی که از چیزی شوم ترسیده باشند در میدان ده بغل سلمانی اوستاحسن دلاک، کیپ تا کیپ روی زمین خاکی نشسته بودند و پچ پچ می کردند. اسماعیل قهوه چی استکان چایی دارچین را بدست مردی که روی صندلی نشسته بود داد. دلاک ماشین نمره 4 سلمانی را به سر مشتری نزدیک کرد وگفت “باهس بش بگیم ولش کنه ، وَی نه ای دفعه هممون بدبخت میشیم” قهوه چی گفت: ها ، هنو هیشکی اون دفعه ای یادش نرفته . تو خو خوب یادته حسن ! هرچی فُگُری بود اومد سر وقتمون“ دلاک کمی سر مشتری را اینطرف و آنطرف کرد و جواب داد:“ ها ، خوب یادُمه .اولاش خوب بود .خَلَف با دمش گردو می شکست ، اما به یه ماه نکشید ، زنش یک دفعه مریض شد و مرد.بعدشم نحسی پشت نحسی ! “ صدایی از بین مردها گفت :“از اون به بعد هم انگار تخم ماهیانه ملخ خورده باشه ، هی برو تو شط ، هی دسِ خالی بیو . تا آخرش هم از شرکت اومدن بَلَمِشه بخاطر قسطاش ضَفط کردن “ مشتری جوان سرش را چرخاند و گفت :“کدوم خلفه میگین ؟ سلمانی سرش را برگرداند و گفنت :“همی خلف کَلو ! تونم سرته صاف بگیر خو ! “ مرد آینه داری که جلوی مشتری به دیوار تکیه داده بود ، یکباره از روی خاک جستی زد و با نیش باز صورتش را نزدیک مشتری سلمانی برد “ مونه میگه ، مونه ، خلف کَلو” و بعد با صدای بلند از ته دل خندید. فردای آن روز عبدالله صیدش را با خود آورد تا اهل محل خوب زیارتش بکنند. تن و بدنش سیاه بود و لندوک ، با چشمهایی سفید و وغ زده ، لبهایی کلفت و دندانهایی زرد .شاید اگر بچه ی آدم بود می شد گفت که ده دوازده سال دارد. اما سن و سال غلام آبی که با این چیزها معلوم نمی شود! عبدالله در حالی که به آدم آبی اشاره می کرد به مردهای ده گفت : “ بی آزاره .زبون ما هم حالیش نی ، اسمشه گذاشتُم عِبِید !“ تا چند روز عبید با ریسمانی به گردن جلو در خانه ی عبدالله بسته بود .شب به شب هر چه آب که در حبانه باقی بود به سرش می ریختند تا پوست سیاهش خشک نشود . یک تکه نان و یک قرص ماهی هم جلویش می انداختند .اوایل نمی خورد ، اما کم کم زور گرسنگی فشارش زیاد شد و شروع به خوردن کرد. در تمام مدت روز هیچ حرفی نمی زد ،اما غروب که نزدیک می شد شروع به نالیدن می کرد. بعضی می گفتند آواز می خواند ، اگر هم آواز بود به زبانی می خواند که کسی چیزی از آن نمی فهمید . حاجی عدنان ، بابا زار خورموج را آوردند تا نگاهش کند . خوب بالا و پایینش کرد. توی گوشها و لای پره های بینی اش فوت کرد .به آوازش هم گوش داد .آخر سر گفت “ از زار داشتنش که مطمنوم داره ، اما زارش مال ای حوالی نیس . زبون مانه نمیفهمه ، از مو فرمون نمیبره . ببرینش مقبره ی سید ببندینش ، شاید خودش رحمش بیاد شفاش بده “ . چند روزی به درخت سنجد مرقد سید بسته بود اما دست آخر مجبور شدند رهایش کنند. همان وقت ها بود که نرگس زن عبدالله که تازه پا به ماه شده بود ، ناغافلی دردش گرفت و همانشب سر زا رفت . تا یک ماه بعد ، هرکس که گذرش به راه قبرستان می افتاد ، می دید که عبدالله از جلو و عبید با طنابی در گردن ، از پس سر، بین قبرها سرگردانند. آب زیادی که آمد ، مزارع گندم ده را با خود شست و قبرستان و خانه های در گودی مانده را آب گرفت. صید کم شده بود . ماهی ها کوچ کرده بودند . ماه بعد بود که از شرکت برای ضبط بَلَم آمدند. عبدالله هیچ ممانعتی نکرد. همانطور بی حرکت ، آنقدر کنار عبید نشسته بود تا بلم را سوار ماشین کردند و بردند. گاو میش ها از ترس سیلاب به رودخانه نمی رفتند . زاد و ولد کم شده بود . گاوها و گوسفندها کم شده بودند . هر روز خبر مرگ و میری می آمد. مردها دستجمعی پیش عبدالله رفتند تا او را قانع کنند که آدم آبی را از آنجا دور کند. عبید را با بلم به وسط رودخانه بردند و در آب سرنگونش کردند.آدم آبی سرش را از آب بیرون آورد و با چشمهایی سرخ شده نگاهی به آنها کرد . بعد یکباره بطرف عمق آب رودخانه غوص زد. تا بعد از ظهر زنها داریه و کل می زدند ، در میدان ده ، مردها برای محصول سال آینده نقشه می کشیدند . دختران دم بخت دوباره سینه هایشان تیر می کشید و پسران جوان با هم کشتی می گرفتند. دم غروب ، وقتی که سر شاخه های نخلستان و آب شط هر دو زیر آخرین نفسهای آفتاب سرخ می شد ،با صدای فریادهای خلف که بسمتی اشاره میکرد ، عبدالله را دیدند که طنابی بگردن عبید انداخته ، آدم آبی خیس و خسته ، پاهایش را روی زمین می کشید و هر دو بسمت میدان می آمدند. همه ماتشان برده بود. عبدالله روی زمین ولو شده و چیزهای نامربوط می گفت . گونه های عبید خیس اشک بود ، وسط میدان روی کنده ی زانوها نشست . کف دستها را به زمین زد ،سر را به طرف رودخانه برگرداند و غمگین ترین ناله ای را که آدمها تابحال شنیده بودند سر داد. عبدالله بریده بریده گفت :“ نزدیک غروب نشسته بودم لب شط که آب آوردش . آدم آبیا با او سرهای سیاشون وسط رودخونه بودن ، عبید که افتاد رو ماسه ها ، اونام بی سر و صدا رفتن “. توی ده همه جا پیچید که شط ، آدم آبی را پس داده. حسن دلاک گفت :“چیز غریبی نیس ، می دونی چن وقته پیش ماس !! حتما بو آدمیزاد گرفته ، قبولش نکردن . گربه ها هم همی جوریَن ، باهس مثل او یکی سربه نیستش کنیم “ خلف خندید و گفت :” ها پیش همو رفیقش، زیر همو نخل حلاوی چالش می کنیم “ حال عبدالله خراب شده بود چشمهایش به دو دو افتاده بود و کف به دهان می آورد. حسن دلاک در حالیکه روی زمین درازش می کرد و با چاقو دورش را خط می کشید ، آرام ، گویی برای خودش می گفت زمزمه کرد : “ چقد بهت گفتُم ردش کن بره ، آخر و عاقبت نداره .گوش نکردی که نکردی !“ عبیــد با ترس به عبدالله نگاه می کرد که کف بر لب آورده بود و بدنش بالا و پایین می پرید .


فگری : نکبت و بدشانسی

حبانه : ظرف آب سفالی

حلاوی : نوعی از خارک سرخ رنگ و شیرین

کَلو : دیوانه