بیست

نویسنده: زهرا توکل

کنار خیابان ایستاده بودم در انتظار تاکسی. هروقت منتظر ماشینی بودم که سرنشین جلو نداشته باشد، همه ی ماشین ها مسافری در جلو داشتند. حالا که مدتی بود تصمیم گرفته بودم روی صندلی عقب بنشینم، باز هم اوضاع، برعکس بود. همان طور که طبق عادتم، پله های پل عابر را دوتا دوتا با چشم بالا می رفتم و می شمردم، یک ماشین جلوی پایم ترمز کرد سوار شدم. رفتم انتهای سمت چپ نشستم و بلافاصله گفتم: آقا، کرایه ی دو نفر را می دهم. راننده توی آینه نگاهی به من انداخت، سرم را دزدیدم و عینک آفتابی را هل دادم به سمت بالای صورتم. خط های سفید وسط خیابان را می شمردم. تمامی نداشتند. به عدد ۲۰ که می رسیدم، دوباره می رفتم از اول. منشی دکتر همان طور که با انگشت، صفحه ی موبایل را بالا و پایین می کرد، زیرچشمی نگاهم کرد و گفت: امروز دکتر یک ساعت دیرتر می رسد باید منتظر بمانید. روی صندلی نشستم. مشغول شمردن موزائیک های کف سالن انتظار بودم. متقارن نبودنشان کلافه ام می کرد. دکتر گفته بود وقت هایی که دچار این گونه فکرها می شوم باید خودم را مشغول کاری کنم که دوست دارم. توی این مطب لعنتی کاری که دوست داشته باشم پیدا نمی کردم. هفته ی پیش گفته بود باید فکر کنی در کودکی به چه چیزهایی علاقه داشتی و سعی کنی با انجام کارهای مورد علاقه ات از حجم افکار منفی کم کنی. نگاهی به ناخن های دستم کردم، ناخن دو انگشت سبابه ام مثل هم سوهان نخورده بودند. دوباره فکرم پرتاب شد سمت آن اتفاق. امروز باید در مورد آن با دکتر صحبت کنم. تا الان کار روانشناسم، بیرون کشیدن خاطرات بود و ریشه یابی عادت ها. امروز دکتر برخلاف همیشه ظاهر مرتبی داشت. رنگ کیف و کفش تناسب داشت اما عینک را طبق معمول کج گذاشته بود روی صورتش. با عجله از جلوی پایم رد شد، منشی بدون اینکه نگاهم کند گفت که بروم داخل. انگار بار سنگینی روی دوشم بود که می خواستم با گفتن ماجرایی که برایم اتفاق افتاده بود آن را زمین بگذارم. با بی صبری شروع کردم به گفتن: خانوم دکتر، آن روز باران شدیدی می بارید. کنار خیابان منتظر تاکسی بودم که ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. بدون اینکه سرم را بلند کنم طبق عادتم روی صندلی جلو نشستم. نگاه کردم به راننده، بابا بود. غافلگیر شده بودم. یادم هست که انگشت های خیسم را جلوی بخاری ماشین نگه داشته بودم و همان طور که خیابان را نگاه می کردم و خط های سفید را می شمردم، گفت: مامان می خواست برود خانه مادربزرگ، او را رساندم، سر راهم تو را دیدم. دستم را گرفت، ها کرد. پرسید: گرم شدی؟ حالت تهوع داشتم. همان طور که نگاهم به خیابان بود آهسته گفتم: آره. به خانه که رسیدیم، به سرعت از ماشین پیاده شدم و یک راست رفتم توی اتاقم. در را پشت سرم قفل کردم و همان طور با لباس خیس روی تخت دراز کشیده بودم که آمد پشت در اتاقم. در زد، باز نکردم. چند روزی بود که دوباره رفتارش عوض شده بود. صحنه ی آزار ۵ سالگی ام خیلی واضح میان آن همه خاطره ی مبهم، خودنمایی می کرد. صدای چرخاندن کلید یدک داخل قفل، ضربان قلبم را به شدت بالا برد. با خنده ای بلند وارد اتاق شد. شاید مست بود مثل همان شب تولد ۵ سالگی ام. در را پشت سرش قفل کرد و پرده ی اتاق را کشید. چند روز قبلش، مدام از آهوی زیبای چشمانم می گفت.در آن لحظات، آهو در چنگال گرگ، رَم کرده بود. همان طور که چشم ها را روی هم فشار می دادم، شروع کردم به شمردن تیک تاک ساعت دیواری، به ۲۰ که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم. نفس هایش که تند می شد، صدای نفس ها با صدای ساعت یکی می شد و مثل پتک توی سرم می کوبید. نفهمیدم چند بار تا ۲۰ شمردم. هنوز هم نمی دانم جای ناخن هایش روی تنم چند تا شده بود. خیس عرق بودم. دکتر گفت: برای امروز کافی است دخترم. فعلا فقط دارو می نویسم. سرم را بلند کردم صدای ثانیه شمار توی سرم می زد. از روی صندلی بلند شدم. نگاهی به دکتر انداختم دو تا سنجاق سر زیبا یک طرف سرش زده بود. رفتم جلو یکی از آن ها را برداشتم و زدم آن طرف سرش تا متقارن باشند. متعجب نگاهم کرد. نسخه را برداشتم و از مطب بیرون زدم.