توارد

نویسنده: سعید موسی اکبری

مرد بنّا فندکش را زیر سیگار میان لب هایش گرفت وباچندپُک پیاپی سفیدی سرسیگارش را درون ریه هایش فرو برد، دهان ولب های کبودش درابری از دود گم شد ،فندک وپاکت قرمزسیگارش راتوی جیب پیراهن چهارخونه اش گذاشت بعدماله اش رابرداشت ودرحالیکه تقریبادولاشده بود، باقیمانده ملات هارا روی دیواره آجری که هنوز دوسه رج بیشتر چیده نشده بودکشید، دوباره سرش رابالاگرفت وسیگارش را که روی لب هایش بلاتکلیف بودبرداشت لای انگشت های سیمانی اش گرفت پک عمیقی زد، کمرش باصدای تق ستون فقراتش صاف شد، پشت چشمهایش راباریک کردباحالتی متفکرانه به درخت های گردوی روبرویش که به شکل ادای احترام روی رودخانه خم شده بودند خیره شد، نسیم خنک بهاری که توانسته بودبه لابلای شاخه درخت ها برسد انها راتکان می داد، من که به لب های مرد خیره شده بودم گم شدن سبیل های بور مرد زیر دود سیگار برایم جالب بود،لباس های زخیم ،سروصورت خاکی ودست های سیمانی اش چشم های کوچکم راپرکرده بود، می توانستم میان انهمه بهم ریختگی سنّش را حدس بزنم حدودا چهل وپنج…! داشتم حس خوبی به اوپیدا می کردم سعی می کردم اناتومی اش رادرمقایسه باخودم تشریح کنم، می بایست حدود سی وپنج سال دیگر زنده می ماندم تا به وضعیت فعلی اوبرسم ،سی وپنج سال برای ذهن کوچک من که ازهمون بچگی باپدیده مرگ ونیستی گلاویز بودم عددبزرگی بود لحظه ای ذهنم از افکار آشفته ای سرریز شد:مگر اوچندسال دیگر عمر می کند که اینطور سخت کار می کند؟ سیگارمی کشد،چقدر زندگی او پوچ وبی ارزش است….! □ مرد نگاهش راازدرخت هاپس گرفته بود سروگردنش روی دیواره آجری خم شده وماله می کشید فیلترهای قهوه ای سیگارش مثل پوکه های بی جانی که شلیک ناموفقی داشته باشند کنارش افتاده بودند،باردیگر کمرش راکه راست کردتاسیگارش راروشن کند جرات نزدیک شدن به اوراپیداکردم ،می توانستم داخل اتاقک رابه خوبی ببینم ملات هاروی زمین کوت شده بودند ویک بیل دسته کوتاه انهاراشکافته بود وروی انهاجیغ شده بودحتی می توانستم بوی ملات هاراحس کنم: +ببخشیدچی می سازین؟ -سطل اشغال +اینجوری؟ -اره مردم اشغالاشونو میریزن توی رودخونه شهرداری هم می خواد اینارو بسازه تامردم اشغالاشونو بریزن توش مثل توکه الان اشغالاتوریختی همونجا حرفی برای گفتن نداشتم پرسیدم خب چجوری ورشون میدارن بعدش؟ گفت براش در میزاریم خب… سیگارش که تموم شد دوباره ملات هاراروی دیوارکشیدبعد شروع کرد به آجرچیدن، من به ماله اش که تکه ای نور آفتاب روی آن افتاده بود وبرق میزد خیره شده بودم، آن طرفتر صدای چیر چیر گنجشکی روی درخت سنجد گوشم راپرکرد نگاهم راازماله پس گرفتم بردم سمت گنجشک که روی شاخه نشسته بود، به حنجره اش خیره شدم می توانستم تکان هایش را ببینم دل داده بود به سمت ماوصدا میکرد…چیر چیر چیر… نگاهی به گنجشک انداختم ونگاهی به تیرکمون توی دستم، صدای مردبناسمت نگاهم راعوض کرد گفت :برو باتیرکمونت بزنش ببین چه دلی داده ! باسکوت فضای حاکم راعوض کردم، نگاهم رفت سمت گنجشک لحظه ای بعد مردکمرش راصاف کرد به من خیره شد +راستی اسمت چیه؟ -محمد +اسم پسر منم محمده چندسالته؟(به سیگارش پک میزد) -ده سال +اه چه جالب محمد منم ده سالشه (لبخند سبکی روی لبهام دوید) +کلاس چندمی اغامحمد چرا مدرسه نرفتی امروز ؟ -پنج شنبه است خب +راست میگی حواسم نبود(دندانهای جرم گرفته اش توی لبخندسبکی معلوم شد)

صدای افتادن چیزی به صدای گنجشک اضافه شد سرم رابرگرداندم یک زن جوان چند ملافه وپتو راکنار رودخانه روی زمین گذاشت، پتوها رالب رودخانه روی ماسه ها صاف کرد ،چادرش را به کمرش بست ملافه هاراتوی تشت خیس کردو شروع به پازدن آنهاکرد، سرم رابه طرف مرد بنّا برگرداندم سکوت کرده بود وسرش رابه کارش گرم کرده بود،سیگار هم نمی کشید انگار نه انگار که تاچندلحظه پیش داشت بامن حرف میزد! ماله اش چسبیده بود سر دیواراتاقک که حالا چند رج بالا امده بود وآجر می چید،بازهم تکه ای افتاب روی ماله اش افتاده بود وبرق میزد ،دیگر نیازی نبود مرد کمرش را برای آجرچیدن خم کند حالادیگر دیوار تاسینه اش میرسید ،مرد سرش رابالا گرفت وروبه من بالحنی متفاوت وسرد گفت: “چرا نمیری گنجشکو باتیرکمونت بزنی بروشکارش کن بیار من بااین ماله سرشو می کنم برات خیلی تیزه”! هرکی ام فضولی کنه وحرف گوش نکنه باهمین گوشاشو……..!بعد صدایش توی چیر چیر صدای گنجشک گم شد،انگاربایدازاو دورمی شدم، ازش ترسیده بودم به طرف صدای گنجشک راه افتادم به درخت سنجد که رسیدم می توانستم تکان های جثه کوچک گنجشک را بهتر ببینم دل داده بود وصدا می کرد انگار دنبال جفتش می گشت! صدای پازدن زن به ملافه هابه گوشم می خورد نگاهش کردم بلوز زردرنگش زودتر ازهرچیز دیگری به چشم آمد که یک گوشه اش خیس شده بود، پاچه هایش را بالا زده بود سفیدی ساق پاهایش برجسته می نمود، پایین تراز گودی زانوی چپش یک لکه سیاه ناشی ازسوختگی دیده می شد نگاهم رفت سمت مردبناکه زل زده بود به زن جوان ،سرم راطرف زن برگرداندم اوسرش راکمی بالاگرفت گره روسری راباهردودست زیرگلویش سفت کرد وبعدشروع کرد به پازدن ملافه ها، صدای چیر چیر گنجشک نگاهم راسمت خودش کشاند دستهایم سفت و سخت شده بود،یک نگاهم به گنجشک ویک نگاهم به تیرکمون توی دستم بود…. درست وسط روز بود صدای آب، صدای پازدن زن به ملافه هایش، صدای خردشدن پاره آجر ها همه درصدای اذان گم شده بود که ازبلندگوی مسجد پخش می شد همچنین صدای گنجشک که پرهایش پف کرده بود و سینه اش را جلو داده بود ،نگاهی به گنجشک انداختم سنگریزه ای برداشتم آن راتوی پره ای تیرکمونم گذاشتم ،همانطور که انرا می کشیدم دوباره نگاهی به مرد انداختم، نگاهش به طرزعمیقی خیره به زن جوان بود احساس ترس و گیجی زیادی داشتم، به گنجشک خیره شدم پره ی تیرکمون را بیشتر کشیدم و رهایش کردم سنگ باسرعت زیادی به سینه گنجشک نشست ناگهان صدایش قطع شدوصدای پرپر زدنش فضای شاخه های درخت سنجدراپرکرد که داشت به پایین سقوط می کرد، لاشه مرده کوچکش جلوی چشمهایم روی زمین افتاده بود، آنرابرداشتم هنوز گرم بود سینه اش پرخون شده بود، واندازه سکه کوچکی توی سینه اش فرورفته بود انگشتهایم خونی شده بود ،چیزی ازمحیط اطراف حس نمی کردم دیگر هیچ صدایی نمی شنیدم جزصدای مرد بنا که می گفت“ بروبزنش من سرشو بااین برات میکنم “وصدای دیگری که توی سرم می گفت چه تلخ است عاقبت دلدادگی…! سروگردن گنجشک کاملا خم شده بود روی انگشت سبابه ام ونقطه سیاه وثابتی که چشمش بود دیده می شد، سرم سنگین شده بود برگشتم پشت سرم رانگاه کردم هیچکس نبود ،دیواره اتاقک به اندازه کافی بالا امده بود وجای یک دریچه کوچک توی آن دیده می شد، انطرف تر روی شاخه درخت های لب رودخانه ملافه های سفید آویزان بودند که توی باد تکان میخوردند، □□□ به خونه که برگشتم زنم داشت روی حیاط ملافه هایش را می شست بلوز زردرنگی تنش بود که یک گوشه اش خیس شده بود وتوی گودی زانوی چپش یک لکه سیاه دیده می شد! سرش را بالاگرفت ودرحالیکه گره روسری را زیر گلویش سفت می کردبالحن تندی گفت: کجایی تو دوساعته که رفتی؟ چرا آشغالارو نبردی؟ محمد امین کلی پشت سرت گریه کرد آخرشم مجبور شدم آشغالارو بدم ببره توراه میومدی ندیدیش ؟این چیه تودستت؟ توکه هیچ وقت سیگارنمی کشیدی! تو آیینه روشور دم در خودم را نگاه کردم بوی ملات تازه که سرصبح روی دیواره بیرونی توالت کشیده بودم دماغم راپرکرده بود، ترس وگیجی خفیفی توی صورت لاغر وآفتاب خورده ام موج می زد، همانطور که ازلابلای دودسیگار به سبیلهای بورم خیره شده بودم می توانستم سن ام راحدس بزنم حدود چهل وپنج….!!