خانه سن ژیل

نویسنده: ابراهیم نبوی

می گفت: از پاریس نفرت دارم. همیشه فکر می کنم آن روزها که در تهران بودیم تو واقعا مرا دوست داشتی. همان روزهایی که وقتی به خانه ات می آمدم دسته داوودی های زرد با آفتابگردان تازه در گلدان بود و غذا درست می کردی و میز را اینقدر قشنگ می چیدی که تمام خانه شکل و بوی عشق داشت. خودمانیم حقه بازی بودی تو هم. با هر کلکی که بلد بودی سعی می کردی مرا به خانه ات بکشانی و از لحظه ای که وارد خانه می شدم انگار همه چیز طعم عسل داشت، تا وقتی که می رفتم و دلم نمی آمد که بروم. آن روزها خیلی دوستم داشتی، اما هرگز از پاریس خوشم نیامد. چشمهایت صمیمی نبود و انگار که می خواستی روزها را از سر بگذرانی، انگار نه انگار که من برای دیدن تو آن همه راه آمده ام، خودت می دانی که من پاریس را هیچ وقت دوست نداشتم، با آن متروهایی که بوی گند می داد و آن خانه کوچکی که تکان می خوردی سرت به دیوار می خورد و تویی که نگاهت همیشه دنبال یک نفر دیگر می گشت.

می گفت: خانه سن ژیل برایم یک خاطره تلخ است. دعواهای بد، روزهای بدمستی و دیوانگی های تو، روزهایی که همیشه دلهره رفتارهای وحشی ات را داشتم. با آن محله احمقانه عرب ها و لاتین ها که همیشه پشت پنجره خانه مان بچه عرب های نیمه مست بلند بلند حرف می زدند تا نیمه شب. همیشه فکر می کنم روزهایی که در پاریس بودیم بیشتر عاشق من بودی. شاید بخاطر اینکه مطمئن نبودی من با تو هستم یا نه، می مانم یا می روم، همیشه جوری رفتار می کردی که بروم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نکنم. می ترسیدی بروم و دیگر نباشم. وقتی می آمدی فرودگاه اورلی پیشواز من یک دسته گل دستت بود و همیشه بهترین لباس ات را می پوشیدی، با من بهترین رفتارها را می کردی و در تمام روزهایی که با هم بودیم خوش می گذراندیم، عمو ماکارونی یادت هست. همان که شبیه باب مارلی بود و خوشمزه ترین پنیر ماکارونی دنیا را داشت. درست برعکس، بدترین روزهای زندگی مان در خانه تنگ و تاریک و حال به هم زن سن ژیل گذشت. آن روزها مست می کردی و دیگر نمی فهمیدی چه می کنی. کتک می زدی و فحش می دادی و وقتی سیاه مست می شدی هیچ چیز جلودارت نبود، قبول کن روزهای خانه سن ژیل واقعا مزخرف بود.

می گفت: هیچ چیزی مثل آن سفر نیویورک عذابم نمی دهد. همیشه وقتی یادش می افتم دیوانه می شوم. خودت می دانستی که ظرفیت یک بطری جانی واکر را نداری ولی وقتی شروع می کردی دیگر هیچ کس جلودارت نبود. آنقدر مست می کردی که بالا می آوردی و تا دو روز حافظه ات را از دست می دادی. اصلا نمی فهمیدی چه می کنی؟ آنجا که بودم تازه یادم می افتاد روزهای قشنگ خانه سن ژیل را و دلم می خواست در همان خانه کوچک و نقلی زیرزمین خانه سن ژیل بودیم و نه در نیویورک نفرت انگیز. یادت هست وقتی می آمدم به بروکسل، از صبح کله سحر با هم بودیم تا صبح روز بعد و هر لحظه از خانه و زندگی مان لذت می بردیم. یادت هست که رفتیم تکیلا خوردیم دو تایی توی خیابان تا صبح می خندیدیم، آدم کوفتش می شد شراب های آمریکایی لوس بیمزه، حیف نبود آن شراب های خوب بلژیک و پاریس؟ وقتی در خانه سن ژیل بودیم مرا بیشتر دوست داشتی. همه چیز آن خانه خواستنی بود، کوچک و زیبا و ساده، هیچ چیز نداشتیم، اما تو مرا دوست داشتی. با همان تختی که دائم پایه اش در می رفت، با همان کاناپه ای که همه فنرهایش در رفته بود و سیخ می رفت به همه جای آدم، با همان حمامی که باید یک ساعت تمرین می کردی تا زیر دوشش جابشوی از بس که کوچک بود. هیچ چیز نداشتیم ولی مرا عاشقانه دوست داشتی. همیشه حالم از نیویورک و فلوریدا به هم می خورد. تصور کارهایی که با من کردی مریضم می کند. هرگز دوست ندارم یک بار دیگر پایم را به آمریکا و بخصوص آن نیویورک نفرت انگیز بگذارم. آنجا برایم مثل یک فاجعه تلخ است. می گفت: خانه اووریس، در آن روستای دور افتاده احمقانه، مرا مریض می کرد. هیچ وقت یادم نمی رود که چه روزهای سیاهی در آنجا گذشت. بعد از یک دوره سه ساله که در تهران و پاریس و خانه سن ژیل و آمریکا، واقعا عشق را با تمام وجودم احساس کردم، خانه اووریس برایم قابل تحمل نبود. نمی توانم بگویم دوستش نداشتم، می دانم که خودم آنجا را انتخاب کرده بودم. یک خانه سه خوابه نوساز، با یک معماری مدرن، وسط جنگل، در آن فضای مه آلود، همه اینها درست، ولی یادت می رود که بدترین روزهای مان در آنجا گذشت؟ حتما فراموش کردی که آن روزهایی که وقتی می آمدم توی اتاق فوری در کامپیوترت را می بستی و معلوم نبود آنجا چه می کنی. نمی خواهم تنهایی قاضی خبر کنم، یا من چه می دانم، یکسره کلاهم را قاضی کنم، این ضرب المثل را می دانی که همیشه اشتباه می کنم و درست نمی گویم، با آن حالت مسخره به من نگاه نکن، مگر خودت بارها در حرف زدن اشتباه نمی کنی؟ منظورم این است که نمی خواهم یکطرفه به قاضی بروم، من هم آن روزها حال خوبی نداشتم و همیشه حالت عصبی و آشفته ای داشتم، قبول دارم که اگر دستت را روی من بلند می کردی، من هم جوابت را می دادم، چشمت کور، می خواستی نزنی تا نخوری. ولی همین ها باعث شد که من اصلا همیشه از آن خانه متنفر باشم، حالم را خراب می کرد. شاید بخاطر خاطرات لعنتی سن ژیل و نیویورک و پاریس اول کار از فضای آرام آنجا خوشم آمد، ولی مطمئنم که همه چیز همانجا تمام شد، درست برخلاف نیویورک که وقتی داشتیم در آن فضای عجیب و منحصر بفردی که انگار آخر دنیاست، راه می رفتیم، حس می کردم اینجا همان جایی است که هم آدم می تواند دوست داشته باشد، هم با مردم ارتباط بگیرد، هم با هنر و فرهنگ رابطه داشته باشد و خیلی چیزهای دیگر. چقدر دلم می خواست همانجا بمانیم و با آن محیط زنده و پرشور ارتباط بگیریم. درست برخلاف این روستای دلگیر غم انگیزی که اگر سگم پاتی نبود و تنهایی ام را پر نمی کرد، هرگز نمی توانستم اووریس را تاب بیاورم.

می گفت: از همان روزی که به آمستردام آمدیم می دانستم که این شهر را دوست نخواهم داشت. همیشه برایم عذاب آور بود. بخصوص وقتی که یاد روزهای قشنگ خانه کوچک روستایی مان در اووریس می افتم. آن خانه را با آن درختهای بلوط و فندق و زیزفون، با آن کلیسای قشنگ روبروی خانه، با آن گورستان تمیز و خلوت که همیشه پر از گل بود، با آن مردم ساده همسایه، با سارا و هندریک که مغازه سرکوچه را می چرخاندند و همیشه می شد هر چیزی را از آنها خرید و با پیرمرد و پیرزنی که عاشقانه زیر جنگل قدم می زدند، با آن تمیزی و سادگی و راحتی خانه ام دوست داشتم. فکر می کنم در آنجا تو همیشه عاشق من بودی. شاید آن دو سال جزو بهترین سالهای رابطه ما بود. باورت می شود که گاهی اوقات دلم می خواست درهای خانه بسته شود و خوشبختی ما تا ابد ادامه پیدا کند؟ اتاق خواب تاریک، آشپزخانه ای که با عشق در آن غذا پخته می شد، تلویزیونی که در آن می نشستیم و بهترین فیلمهای تاریخ جهان را می دیدیم، همه و همه زندگی من بود. اصلا دوست ندارم به آمستردام فکر کنم، به آن خانه شلوغ و احمقانه ای که همیشه رنگهایش حالم را به هم می زد. زبان مردمش دیوانه ام می کرد و آن شلوغی بی پایان دوچرخه هایی که از وسط چشم و مغز آدم عبور می کردند. آن هم در آن حالتی که تو کار وحشتناک و بی پایان می کردی، من دائما از کار در آن موسسه احمقانه فرهنگی خسته بودم و هر روز باید شهر را با نورهای قرمز و زرد تحمل می کردم.

می گفت: می دانم خودم به تو پیشنهادش را دادم، نمی خواهم بگویم تقصیر تو بود. خودم خواستم به این روستای “ سن پیترو“ ی رم برویم. ولی همیشه فکر می کنم آمستردام با همه بدی هایی که داشت، ولی شاید تنها جایی بود که احساس زندگی کردم. احساس می کردم عشق با همه زیبایی اش انگار دوباره تنم را داغ می کند، حسادت را حس می کردم. شاید ندانی که حسادت گاهی اوقات آدم را به وجود عشق مطمئن می کند. حس می کردم گرما وجود دارد، رنگ همه جا بود، گل های لاله اش را هرگز فراموش نمی کنم. یادت هست روزهایی که شیرین پیش ما بود و چقدر می خندیدیم؟ همیشه فکر می کنم باید همانجا می ماندیم. اول که رفتیم همه چیز برایم زندگی بود، ایتالیایی های مهربان و صمیمی، با آن بدی های کوچک شان. لئوناردوی مهربان. باور کن هرگز فکرش را هم نمی کردم که رم و ایتالیایی که این همه دوست داشتم، بزودی برایم تبدیل به قبرستانی سرد و بیروح بشود. لئوناردو گفته بود، به روستا نروید، آنجا جای ماندن نیست. چقدر همسایه های فضول و احمقی بودند، بعد از یک سال حالم از هرچه روستایی بخصوص روستایی ایتالیایی فضول و پیر به هم می خورد. شاید اگر عاشقم بودی، می توانستم آنجا را تحمل کنم، ولی دیگر همه چیز تمام شده بود. تو، خودت گفتی که دیگر دوستم نداری. همانجا فهمیدم تو عاشق هیچ کس نیستی، حتی عاشق خودت. تو حتی خودت را هم دوست نداشتی. می گفت: از صدای زنگ در، از صدای تلفن، از صدای زنگ نفرت انگیز موبایل ات، از صدای بوق های سرسام آور ماشین ها، از صدای راه رفتن همسایه ها در راهروی بغل آپارتمان مان روانی می شدم. چه غلطی کردیم آمدیم تهران. کاش به حرف ات گوش نداده بودم. این چه کار احمقانه ای بود کردم! در تمام این ده سال یک روز نشد که بدون یاد تهران روزم شب و حتی شبم روز بشود، ده سال در فرنگ خوابیدم و خواب تهران دیدم. حالا هر وقت یاد روزهایی که در آن روستای خلوت و ساکت و جذاب سن پیترو ی رم می افتم، دلم غنج می زند. هوس آن روزها را می کنم. یادت هست یک روز در رختخواب دراز کشیدیم از صبح تا روز بعد و صبحانه و ناهار و شام را در همانجا خوردیم و هیچ کدام دست به کامپیوترمان هم نزدیم؟ یادت هست چقدر روزهامان با خنده می گذشت؟ یادت هست در تمام این ده سال چه حالی کردیم؟ می ترسم دیگر هرگز نتوانم مثل همه آن ده سال پاریس و بلژیک و نیویورک و آمستردام و رم بخندیم. مرده شور این تهران لعنتی را ببرد!

می گوید: کاش مجبور نبودیم و می توانستیم در همین تهران زندگی کنیم. چراغهای شهر را که از پنجره هواپیما سوسو می زدند نگاه کرد و گفت: هر کدام از این چراغهای تهران یک نشانه آشنایی است، یک قلبی است که هم زمان با قلب من می تپد. هنوز دارم می بینم چراغ های شهر را و دلم برای تهران تنگ شده است، می دانم هر کجا بروم باز قلبم را در اینجا خواهم گذاشت. می فهمی؟ سری تکان دادم. دماغش را گرفت و با همان دستمال اشکهایش را پاک کرد و به صندلی هواپیما که ما را برای همیشه به سوی لندن می برد، تکیه داد.

21 شهریور 1387