ساعت یک و نیم شب داشتم جلوی بار منطقه اتربک راه میرفتم. صندلیهای آهنی فکسنی و میزهای گرد کوچک. یعنی که تابستان است و روز شنبه. اگر دوشنبه از آنجا رد میشدی پرنده پر نمیزد، ولی امشب پر بود از دختر و پسرهای شنگول، با آن چفیههای احمقانهای که دیدنش مرا یاد گروههای فشار تهران میانداخت. ته جیبم یک سکه 25 تومانی ایرانی داشتم، برای شیر یا خط. داشتم فکر میکردم بروم یکی دو تا گیلاس بالا بیاندازم یا نه. ته گلوم میخارید، هر وقت هوس طعم گس شراب کنم همین میشود. سکه را انداختم و روی هوا گرفتمش و نشاندم پشت دست چپ، خط آمد. با خودم قرار گذاشته بودم اگر شیر بود دو تا گیلاس بخورم، ولی اگر خط بود مث بچه آدم پیاده بروم خانه و کتاب بخوانم. به سکه لعنت کردم. تصمیم گرفتم شراب را بخورم. گور بابای خط.
توی شیش و بش رفتن و نرفتن بودم که یکهو از راه رسید، با دوچرخهاش. صادف کنار من ایستاد. مثل خرگوش بود دندانهایش. دوتا دندان دراز و دو تا چشم خندان. موهایش یکی در میان سفید و سیاه. چهل و پنج - پنجاه ساله میزد، شاید بیشترک. گفت: بون سواق. گفتم: بون سواق. گفت: فرانسه حرف میزنی یا فلامان؟ گفتم: انگلیسی. هر هر با صدای بلند خندید. گفت: مال کجایی؟ گفتم: ایرانیام. گفت: خیلی هم ناراحت میشی اگر بهت بگم عربی؟ و قاه قاه خندید. گفتم: نه زیاد، از عربها بدم نمیآد. گفت: تا اینجا شدید چهار تا ایرانی که من میشناسم که از عربها بدشون نمیآد. گفت: من اصفهان و شیراز رو دوست دارم. گفتم: منم همین طور. اصفهان و شیراز رفتی؟ گفت: سه بار، همه ایران رو دیدم. ولی بلژیک کشور مزخرفی یه، یه کشوری که از این سرش تا اون سرش رو دو ساعته با قطار میری، یه دولت فلامان هلندی داره، یه دولت والونی فرانسه داره، بروکسل هم برای خودش یک منطقه جداست، تازه 80 هزار تا هم آلمانی داره.
سیگارم را درآوردم و گفتم: سیگار میکشی؟ گفت: نه…. کمی فکر کرد: ناراحت میشی یکی بگیرم بعدا تنها که شدم بکشم؟ گفتم: نه. یک سیگار به او دادم. گفت: این جوونها مست که میکنن از همه سیگار میگیرن. همین موقع یک دخترک آمد و سیگاری خواست، به او دادم. فندک زدم، دودش را فوت کرد توی صورتم و خندید. خرگوش گفت: دوازده کیلو اضافه وزن دارم، روزها نمیتونم بیام دوچرخه سواری، شبها میآم. خندید با صدای بلند. گفت: تو چرا حرف نمیزنی؟ میخواستم بگویم زبانم خوب نیست، ولی گفتم: ترجیح میدم به حرف تو گوش کنم. گفت: از شوهرم جدا شدم، شوهرم با یک زن خوشگلتر از من رابطه داشت. ولی بچه ندارم. گفتم: من سه تا بچه دارم. گفت: شغلات چیه؟ گفتم: نویسنده. گفت: فکر میکنی نویسندهای یا تا حالا هم مقاله و کتاب هم چاپ کردی؟ و هرهر بلند خندید. گفتم: تا حالا 46 تا کتاب چاپ کردم، دو تا به فرانسه ترجمه شده. گفت: خوبه، فکر کن ساعت یک نیمه شب بیای توی خیابون که دوچرخه سواری کنی و با یک نویسنده بزرگ آشنا بشی. فکر کنم زیاد مست کردی که اینجوری میگی، آره؟ گفتم: شاید، البته من نویسنده بزرگی نیستم، ولی نویسنده هستم. گفت: سالی یک بار مادرم رو میبینم، پدرم وقتی ده سالم بود از مادرم جدا شد، رفته کانادا، دیگه ندیدمش. یه هفته قبل مرد. گفتم: متاسفم، و در حالی که میخواستم حرف را عوض کنم، گفتم: دوچرخه سواری راه خوبیه برای وزن کم کردن. گفت: سه ماه قبل تصمیم گرفتم خودکشی کنم. با کیسه پلاستیک، ارزون ترین راهه، میکشی سرت و پائین گلوت رو محکم میبندی، میگن بلژیکیها خیلی خسیس هستند، حتی در خودکشی. و قاه قاه خندید، گوشتهای شکمش تکان میخورد. گفتم: ولی الآن زندهای… گفت: آره، وقتی احساس مرگ کردم خیلی ترسیدم. فرداش رفتم توی فیس بوک عضو شدم، الآن 328 تا دوست دارم. گفتم: منم توی فیس بوک هستم. گفت: ولی به نظر آدم با شعوری می آی… شاید هم اشتباه می کنم گفتم: می خوای بریم با هم یک شراب بخوریم؟ گفت: نه، باید ده کیلومتر دوچرخه سواری کنم تا وزنم کم بشه. گفتم: برات مهمه خوش هیکل باشی؟
گفت: نه، می دونی! خیلی دلم می خواد اینو بگم. کشور بلژیک کشور خیلی مزخرفی یه، یه منطقه فلامان هلندی داره، یه منطقه والونی فرانسه، یه تعداد آلمانی، الآن هم یک ساله دولت نداریم. تا دلت بخواد وزارتخونه داریم، وزیر داریم، پادشاه هم داریم، اسمش یادم رفته. فکر کنم آلبرت باشه. و با صدای بلند خندید. گفتم: شاید دلت بخواد یه آبجو یا شراب بخوری، مهمون منی. گفت: چه عالی! پس یه آبجوی لف بلوند. روی دو تا صندلی ها نشستیم، من سفارش دو آبجوی لف بلوند دادم. خرگوش گفت: من توی شرکت بیمه کار می کردم، وقتی اون روز، هشت سال قبل بود، رفتم خونه دیدم ژیل داره با زن همسایه مون سکس می کنه. در رو بستم و یواش اومدم بیرون. بعد از دو ماه جدا شدیم. آبجویش را سرکشید و گفت: کردهای شما اشتباه می کنن که می خوان مستقل بشن، بخصوص حالا که طالبانی رئیس جمهور عراقه. گفتم: تو طالبانی رو از کجا می شناسی؟ راستشو بخوای به نظر من مشکل کردها خیلی جدی نیست. گفت: من عاشق طالبانی ام بخصوص زنش، من یک دوست کرد دارم، خیلی با هم حرف می زنیم، من فکر می کنم ایرانی هایی که خیلی وقته در اینجا هستند بیشتر از من بلژیکی هستند. لیوان آبجویش را تا ته کشید بالا و سیگارش را آتش زد و پکی عمیق به آن زد. گفتم: شغل ات چیه؟ گفت: دامپزشکی خوندم، همه انواع حیوانات رو درمان میکنم. ولی توی یه شرکت بیمه کار میکردم. گفتم: بلژیکیها آدمهای مهربونی هستند. با صدای بلند خندید و گفت: یه دوست پیدا کردم توی هاوایی، گفته یک ماه برم پیشش، بعد میخواد برم بولیوی، تمدن مایاها رو ببینم، بعد میخوام برم سوریه یه مسجد بزرگی اونجاست که قبلا کلیسا بوده، میخوام اینها رو ببینم، بعد شاید برم روآندا اونجا میخوام به موسسات غیر دولتی کمک کنم. بعدش میرم پرسپولیس رو میبینم، تخت جمشید. گفتم: خیلی خرجت زیاد میشه. چی کار میکنی؟ دست من را گرفت و گفت: پدرم دیروز مرده. باید برم کبک، من تنها وارثش هستم. توی فیس بوک با هم آشنا شدیم. اموالش رو به من بخشیده. فکر کنم 300 هزار دلار باشه. می خوام دو هزار دلار بدم و یک اسلحه بخرم، بعد با اون 298 هزار دلار خوش بگذرونم، وقتی تموم شد یک اسلحه دارم که خودم رو بکشم. چطوره؟ گفتم: به نظرم فکر خوبی یه. گفت: تو سومین نفری هستی که می گی فکر خوبیه. گفتم: اگر دوست داشتی با من تماس بگیر. گفت: نه، دیگه باهات تماس نمی گیرم، ولی موقع مرگ سعی می کنم بهت فکر کنم. بعد سوار دوچرخه اش شد، من را بغل کرد و رفت. به فارسی آشفته ای گفت: خداحافظ ابراهیم
21 آوریل 2012، بروکسل
Comments
No comments yet. Be the first to react!