خواب و بیداری

نویسنده: شاهین

پس از گذر از دالان به حیاط وسیعی پاگذاشتم. حوض پرآب میناکاری شده ، چند تخت سیمی تکیه داده به دیوارها ،چهار پنج قلیان ناصرالدین شاهی ردیف کنار پله هایی منتهی به عمارت دوطبقه آجری با نیم دری های چوبی جلوی چشمم خودنمایی میکرد. آسمان شب و تصویر محو عمارت با هر لب پر زدن اب در حوض ، میرفت و می آمد . .روی تخت اولی نشستم. مجمعه ای کنارم گذاشتند . چشمهایم بین تنگ کوچک و دو پیاله سرگردان بود که ناله تخت نگاهم را به بالا کشید و آدم را دیدم که روبرویم نشسته. با پیاله ای دهانش را ترکرد و گفت : پس واسه شنفتن اون قصه قدیمی اومدی ؟! فکر نمیکردم اهل باور این چیزا باشی و اینقده راه از مرکز بکوبی و تا اینجا بیای! گفتم: خواهش میکنم،برای من جالب بود. سیگاری گیراند دود غلیظ را قورت داد و گفت : «اما داستان اونشب ! هنوز چشمهام گرم نشده بود که صدای در زدن شنیدم ،محل نگذاشتم. دوباره و سه باره زدند. نه خواب نه بیدار در را باز کردم و تو تاریک روشنا با دیدن پشت دری ها بسمت دالان برگشتم . با غیض، طوری که صدایم را بشنوند ، گفتم : چه مرگتونه نصف شبی؟ میخونه تعطیله .زا براه میکنین آدمو ، آسته بیاین تو ، در رو هم پشت سرتون پیش کنید. اومدن تو .همون سه تای همیشگی بودن ،بعد از شب اول که از دیدن بالهای نقره ای رنگشون هول ورم داشته بود دیگه از دیدنشون تعجب نمیکردم. معلوم بود بغدادشون خرابه .سه تا فلک زده . چکار داشتن ؟ خب معلومه ، حکایت هرشبی ، اما باز دلم راه نداد ، نپرسیده جوابشون کنم. این پا و آن پا می کردند. پرسیدم خب ؟! بنالین ببینم . وسطی کم جثه تر و پر وبالش چرکوتر از اون دوتای دیگه بود. سقلمه ای که بهش خورد ،زبونش باز شد. یکی از دندونای جلوش رو از دست داده بود. من من کرد کمی . داشت کم کمک حوصله م سر میرفت .همون بازی هر شبشون بود، بدون کمی توفیر ! راه افتادم طرف در و غرغرکنان گفتم: شازده ها اگه دنبال جاخواب میگردین واسه شبتون ، اشتباه اومدین ، باس برین مسافرخونه . صدای همون وسطیه در اومد. گفت : نه حاجی اومدیم پیِ گل آدم ! یک ماهی بود که ما هر شب همین بساط رو داشتیم. شبهای اول که می گفتم نداریم ، عین بچه ی آدمیزاد سرشون رو می انداختند پایین و میرفتن اما این چند شبه بدجوری پیله میکردن ! رو پاشنه ی پا چرخیدم . صاف تو چشاشون نگاه کردم. وسطیه عین ادمهای امیدوار که واسه بار اول پاشون به میخونه باز میشد ، لبخند احمقانه ای پهنای صورتش رو پر کرده بود. از ملائکه بودنش که ملائکه بودن ، اما غضب نمی کردم قافیه رو باخته بودم و دیگه باس تا قیوم قیومت ، هر شب همین الم شنگه رو داشته باشم و سوال جواب پس بدم. آهسته آهسته رفتم تو صورتشون و صدام رو بالا بردم . ببینم شما زبون آدمیزاد حالیتون نیس ! یا من یأجوج مأجوجم ! یه دفعه اومدین پرسیدین ، گفتم ندارم ، دو دفعه اومدین پرسیدین گفتم ندارم ، این چه فیلمیه در آوردین هرشب هرشب ! سی سال دیگه هم بیایید باز میگم ندارم ، والله ندارم ، بالله ندارم ! اصلا کدوم خری شما رو فرستاده اینجا ! یکیشون سینه شو صاف کرد و گفت : والله ما هم نمیدونیم قضیه چیه ، به ما گفتن برید میخانه . پرسیدیم خب بعدش چی ؟ گفتن هیچی ! خود صاحابش میدونه چکار کنه . یعنی راستی راستی شما گل آدم ندارید؟ نگاهی بهش کردم ، می لرزید.کمی دلم بحالش سوخت .گفتم : نه بابا به پیر به پیغمبر ندارم .اصلا نمیدونم چه کوفته این که میگین ! جواب داد :پس ما باید چکار کنیم ؟ تازه بعدش باید اون گل رو … رو کرد به رفیقش که حالا چمباتمه زده بود کنار دیوار دالان و پرسید :چکارش کنیم ؟ صدایی گفت : بسرشتیم ، بسرشتونیم ، ورزش بدیم … نمیدونم والا خودمم درست حسابی حالیم نشد! صدای بغض الود همون دندون شکسته را شنیدم که نالید : شانس نداریم! ملول بودیم ازونهمه تکرار ، حالا این شد حال و روزمون! خنده ام گرفته بود از این درموندگی. عین بچه ها بودند. شک نداشتم یه کم دیگه قهر و غیض می کردم ، میزدند زیر گریه . لخ لخ کنان برگشتم آخر دالان و در را بستم. بطرف عمارت راه افتادم . از ملائکه که گذشتم ، نگاهی به سر و روشون کردم .حال و روزشون شده بود عین چهارتا بچه یتیم که باباشون تو شلوغی بازار قالشون گذاشته باشه . دلم بحالشون سوخت . به خمره ی شراب پای حوض اشاره کردم و گفتم : یکیتون این رو همراش بیاره بالا . خودم هم چهارتا پیاله از روی تخت کنار حوض برداشتم و راه افتادم.دو سه قدمی که رفتم برگشتم ، انگار یهویی ترسیده باشن کپ کردند. آهسته گفتم : نمی دونم کی سر بسرتون گذاشته این نصف شبی ، بهر حال امشب مهمون من هستین ،بریم ببینیم این گل آدم چه زهرماریه ! اما دم سحر بالاغیرتن از تو همین حیاط پر بکشین برید آسمون .نمی خوام سر صبحی مردم تو کوچه با دیدنتون هول ورشون داره . از پله ها بالا رفتم ، دنبالم راه افتادند. توی دلم گفتم : ای تو روحت حافظ !» کونه سیگار را توی زیرسیگاری چلاند و دود غلیظی به هوا فرستاد. پرسیدم: همه اینها را توی داستان بنویسم؟! گفت: مگه بخوای مردم فکر کنن دیوونه ای! گفتم: خب بعد ازون دیگه ملائکه را ندیدی؟ گفت :نه دیگه رفتند .قلیون میکشی؟ بعد رو به داخل عمارت داد زد یه قلیون اتیش کنید بیارید رو تخت ما. جوان کوتاه قدی قلیانی اورد و کنار تخت گذاشت ، نگاهی به من انداخت و لبخندی زد .خم شد تا به ذغال گر گرفته فوت کند. دندان جلویش افتاده بود و پشت پیراهنش جای دو لکه خون خشک شده بود. نی قلیان را به لبها چسباندم و پک عمیقی زدم.