خیلی مظلومانه، با اندامیپوست بر استخوان چسبیدهدر میان قاطرها و قاچاقچیها و آت و آشغال دکهها، پرسهمیزد. ناسلامتی تو این فصل سرما چند تا توله هم پس انداختهبود. با دم چسبیدهبه شکمش دنبال تکه کیکی، لقمهنونی، پس ماندهای میگشت که از انسانها به جا ماندهباشد و فورا و در عین اضطراب و دلهرهبخوردش بلکه سریعا به شیر تبدیلش کنه تا کمکم تولههایش را شیر کند. هر قاطری که از ترس قیافهی نحیف و مردنیش رم میکرد، از طرف قاچاقچیها، چندین اردنگی و دهها سنگ و کلوخ را نوش جان میکرد. در میان بوی نامطبوع بنزین و گازوئیل و نفت، در آن طبیعت نیمه جان خودش را از معرکه به در میکرد. از سوی دیگر طبیعت هم نامهربان شدهبود. کاملاً زمخت و سرد بود و روح هیچ جانوری را نوازش نمیکرد. تا چشم کار میکرد جنگل بود. اما جنگل سوختهو همچنان امیدوار به بهار و شکفتنی دوباره.
بیشتر از اون سگ نحیف و ویلان، قیافهی من بود که برای قاچاقچیان حرفهای و کولبران استخوان کلفت، جلب توجه میکرد. آماتور و ناشی در جرگهی یک مبارزهبرای ماندن و سیر کردن شکم تک نفریم، افتادهبودم. روی برفها و گل و لای بنزین خورده، سـر میخوردم. و دوبارهمثل بیدی لرزان رو پاهام بند میشدم. طنابی چهار متری در دستانم بود و لباس گرم مخصوص مسیر دانشگاه تا خوابگایم رو پوشیده بودم. وسایل کوهنوردیم را هم با خودم برده بودم. عادت داشتم هر وقت که از خونه بیرون میآمدم، حتماً به سر و وضع خودم رسیدگی میکردم. اما این بار پس از رسیدگی جزیی وقتی در میان آن همه انسانهایی گیر کردهبودم که زندهماندن برایشان ابتداییترین دغدغه بود، به ناچار تو ماشین یهخوردهموهایم را شلختهکردم، مبادا که اونا فکر کنن که سوسول و روغن نباتی خوردهامروز شدم قاچاقچی.! آخر سر، مثل کلاس دانشگام، سرخوردهو مضطرب، زانوی غم بغل بگیرم.
چکار کنم از بس بیکاری کشیدهبودم دیگهعارم میشد پیش مادرم دست دراز کنم و بگم خرجی تو جیبیم رو بدین.. بعد از آن که از دانشگاه اخراج شدم و با سر افکندگی هر چه تمام پیش بابام برگشتم ، اصلاً حال و روز خوبی نداشتم، نمیدونین که خونهمون چه علمشگنهای شد… راستش رو بخواین من هم به آتش دیگران سوختم و کاملاً جوگیر شدهبودم، نتیجهی آن جوگیر شدنها و پخش چند تراکت در دانشگاه همین شد که بار دیگر شدم نون خور بابام. اون هم با هزاران غرغر و سرکوفت.. نون که هیچ؛ اگهزهرمار بهم میدادن بهتر از اون وضع بود.. پاییز سال ١٣٨٥ که ششمین رئیس جمهور به غربیترین نقطهی کشور اومد و سر از شهرمان در آورد، من هم خود را در رودخانهی بوروکراسی انداختم و نامهبه دست، سینه سپر کردم، بلکه بتوانم با یک نامه در اون سیلاب از آبروی بر باد رفتهام دفاع کنم، اما نشد که نشد و برام شد منجلاب و کلی هم ضایع شدم.
و این بار با پیشنهاد دوست دوستم که سالها بود در کار قاچاق بود، و کاملاً آبدیدهی قاچاق شدهبود، من هم به این شغل هیجانی و مخاطرهآمیز روی آوردم. حسام ظاهراً نون بخور و نمیری به دست میآورد، اما نمیدونم چرا اینقدر شاد و شنگول بود؟! برام از نقاط قوت قاچاق گفت و چنان پیازداغی به این شغل کاذب داد، که همش فکر میکردم کی شب بشهو من هم برم..
عاقبت پس از کلی ورانداز کردن و کلنجار رفتن با خودم، بالأخرهدل خودم رو راضی کردم به اینکه من از بقیهچی کم دارم؟ حدأقل پول تو جیبی خودم رو در میارم. چهار ترم دانشگاه خوندم که خوندم من هم مثل این همه آدم.. دل رو به دریای قاچاقچیان زدم که من هم برم مث بقیهی کولبران، بار نیم ساعتهای را با 7 تا 8 هزار تومان به مقصد برسانم.. و تازهاینقدر زیر پایم را چرب کردند و آن چنان پیچ و خمهای این شغل بدون گزینش و حضور حراست را برایم آسان کردهبودند و چنان دلم رو خوش کردهبودند گویا هر شب میتونم دو سهبار برم و بیام.. وقتی که با یک حساب سرانگشتی پول شماریش کردم، شبی حدأقل 15 تا 20 تومانی میافتادم.. موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، اما مادرم در جوابم فقط بهم نگاه کرد.. دستی جلوی چشماش کشیدم، گفتم: مادر جون چی شد؟ گفت: چی نشد؟ خجالت نمیکشی بعدها به فاطمه خانم همسایهمون چی بگم؟ بگم پسرم قاچاقچی شده؟ چطور سرمو پیش این و اون بلند کنم؟ گفتم: مادر جون! فاطمه خانم که 1000 تومن پول نمیشهتو جیبام بزارم.. جیبم خالیه.. آس و پاسم.. بابام هم که روی خوشی نداره… مادرم گفت: پسر جون این کار خطرداره، کمین داره، مین داره، تو نمیفهمی، تو حتی یک بار هم لب مرز نرفتی که ببینی چه خبره! تو از دانشگاه که اخراج شدی من کلی پیش این و اون پز دادم که پسرم سیاسی شدهو قرارهخارجه بره، افکار چپ داره. با خودم گفتم: مادرم هم میدونه افکار چپ چیه؟یا اینکه همین جوری یهچیزی شنیده.. با قیافهی حق به جانب، بادی تو غب غب انداختم و گفتم: پس مادر جون بفرماین که شما منو به دست اخراج شدن سپردین.. بعد از دو ترم تعلیقی، امان نامه امضا کردم، اما گفتن بهم که هم چنان ستارهدار هستم، اون هم سهستاره.! و اینقدر پیش این و اون در بنگاه خبررسانی سرکوچه حرف زدین، تا منو به این روز انداختین..! نه..؟؟ مادرم کفگیر آورد جلوی بینیم و گفت پسر جون مواظب دهنت باش، صدات رو واسه من بالا نبر، ا..گـ…ه، اگه تا حالا من نبودم همین بابات هم از خونه بیرونت کردهبود. الان هم باهاش صحبت میکنم بری پیشش در مغازهچند تا فرش رو براش باز کنی و ببندی، کار دستت میاد، بهترین کار هم هست.. با سر پریدم تو حرفاش و دستامو تو هوا چرخوندم و با قیافهی حق به جانبتری گفتم: بابام که چشمش منو نمیبینه…گفت: درسته، منم نمیبینه.. آخهخیلی چشماش ضعیف شده، قند خونش بالاست. اون هم برام شدهمعضلی دیگر..
از در بیرون رفتم، در کوچه همچنان صدای مادرم را میشنیدم.. میگفت: مگه ندیدی تو تلویزیون چند نفر را به جرم قاچاق مواد اعدام کردن؟ قاچاق قاچاقه، چه مواد باشه، یا تلویزیون ال سی دی.. قاچاق، ماچاق رو ول کن، پرستیژ من رو هم پایین نیار.. رفتم پیش دوستم که حدأقل کسب تکلیفی کردهباشم.. تا دهن باز کردم، گفت چیهترسیدی؟ باز که مامان بازی درآوردی! پسر آخهتا حالا که میگفتی جیبات خالیه.! تو که میگفتی عصرانه جرأت نداری به مادرت بگی گشنته..! حالا چی شد که یهوی شدی سیاستمدار؟! گفت: پسر جون! افکار چپ هم داشتهباشی تا خودت مشکلات کارگران و زحمتکشان جامعهرو لمس نکنی، چیزی حالیت نمیشه.. اینو که گفت، هوایی شدم. گفتم: به حسام زنگی بزن منو حالی کنه امشب چه طوری بیام و چی با خودم بیارم؟
با حسام هماهنگ شدم. تا نیمهی راه با ماشین رفتیم و نیم ساعت هم با پیادهاز کنار جوی آب و از میان گـل و لای و از میان جنگل نیمه سوختهرد شدیم.. با اون لباسهای کوهنوردیم، تابلوی میدان شدهبودم، همه بهم نگاه میکردن آش خوری از سر و رویم میبارید. قدیما یک جفت پوتین گرانبها خریدهبودم و با دوستام و از شما چه پنهان با دوست دخترامون میزدیم کوهو کمر.. اون موقعا هر کسی لباسهای قیمتیتر و شیکتری میپوشید ، یا با امکانات بیشتر و بهتری به کوه میزد، بیشتر مورد توجه بود. اینم ازتون پنهان نمیکنم که اون موقعا همیشهتو کف دوست دختر رفیقم بودم، خیلی از وسایلم تعریف میکرد، اما چه کنیم که دوست رفیقمون بود و ما هم در اوج مرام لوطیگری..
خلاصهخودم را در میان صدها کولبری دیدم که هر کدام مث مور و ملخ به جان کارتنها و کالاهای خارجی افتادهبودند و هر لحظههر کسی که خودش را به میان جمعیت میرساند ازش در مورد وضعیت راهو حضور نیروهای حفاظتی و امنیتی میپرسیدن.. خوشحالیشون از این بود که امشب نوبت پست جناب سروان رضوی نیست. بالأخرهبا کمک حسام تونستم چهار کارتن ادکلن خارجی بردارم. اما حسام خودش هفت کارتن آورد. به من گفت: تو نمیتونی بار اولته، شاید هم تو کمین افتادیم که در آن صورت باید بتونی فرار کنی، اگر این کارتنها رو به سلامت به مقصد نرسونی از پول خبری نیست حتی جریمهاش رو هم باید بدی، اما چیزی نی..س..ت، نترس، به سلامت میرسیم…
برگشتنی بعد از کلی راهپیمایی حس میکردم راهنیم ساعته، شده دهساعته. در نیمهی راهخبر رسید کمین گذاشتن، برگردین.. حالا بیا و بدو.. آی بدو.. کل بدنم بو گرفتهبود، نه بوی ادکلنها، بوی عرق زیر بغلم و گرمایی که حاصل دویدن همراه با استرس و اضطراب به من وارد شدهبود. خلاصههمراهبا قاچاقچیها در اون ور مرز که نیروهای امنیتی حق وارد شدن به آنجا را نداشتن، کمین گرفتیم.. کولبران شروع کردن به بد و بیراه گفتن به مسوولان و از همه مهتر به این کمین لعنتی و شخص رضوی… من که هاج و واج فقط به اونا نگاه میکردم. یک دفعهیکی از کولبران سیگاری روشن کرد و با اولین پک، شروع کرد به آواز خوانی، هی خوند با صدای خوب هم میخوند همه غم از دلشون بیرون رفت، و مدام قربون صدقهی صداش میرفتن.. بعد از تلاوت آواز، یکی از کولبران گفت: ما که نمیتونیم تا صبح اینجا بمونیم، من میرم باهاشون صحبت میکنم نفری هزار تومان بدین که راضیشون کنم، نفری هزار تومان جمع کرد و برد و بعد از چند دقیقهبرگشت، گفت بچهها یکی یکی کولههاتون رو بردارین از لای جوی آب بایستی بریم، گفتن اگه صدامون در بیاد، جلومون رو میگیرن! همه خوشحال و خندان کولههامون رو بستیم و به راه افتادیم. صدای هن هن کنان من در میان جمع شنیدهمیشد، پشت سریهامون چندتا متلک بارم کردن، نشنیدهگرفتم. خودمون رو به ماشینها رسوندیم. بارها را انداختیم تو ماشین و به طرف شهر راهافتادیم. صاحب کالاها منتظر کولبران بودند. با دقت هر چه تمام کالاها رو بازرسی میکردند. در یکی از کارتنهای من یکی از شیشهادکلنها سرش شکستهبود، اونو به من قالب کردند که گویا من اونو شکوندم. اینقدر خستهبودم که حوصلهی جر و بحث نداشتم. بالأخرهصاحب بار، چهار هزار تومان داد دستم و گفت: به سلامت..! هزار تومان به عنوان باج زیر سبیلی دادهبودم. دوهزار تومان کرایه ماشین، با یک هزار تومان و یک ادکلن سر شکستهو کلی عرق و خستگی روی به خانه نهادم.. حسام گفت: نمیای؟ من بازم میرم. امشب هوا خوبه، فردا شب هوا بارانی میشهنمیتونم برم. میخوام برم عروسی یکی از دوستام..
خودمو به خونه رسوندم، دوشی گرفتم، خوش شانس بودم چونپدر و مادرم شب رو در خونهی خواهرم موندهبودند. سیگاری روشن کردم و شروع به غواصی در میان افکار و تخیلاتم کردم. بیشتر از همه چیز به آن کولبر آوازخوان فکر میکردم چونکه پس از اینکه ما به شهر رسیدیم، خبر دادن که روی مین افتاده، گویا خواستهاز یک میانبر عبور کنه، بلکه زودتر برسه. در این فکر بودم کی نوبت حسام میرسه، چقدر ما به مردن نزدیکیم؟! آی از غم نان.. آن هم نون سیاه بی یارانه..!
Comments
No comments yet. Be the first to react!