دلهره های روز آخر

نویسنده: علی مجتهدی

روی صندلی راکی که تازه خریده بود و در تراس گذاشته بود تاب می خورد و سیگار می کشید .تمام که شد ته سیگار را توی باقیمانده چای توی فنجان خاموش کرد و از صدای جلز و ولز لحظه ای آن لذت برد از خانه بغلی بازهم صدای فحاشی کشدار مرد همسایه به گوش می رسید. اول صبحی گنجشکها لابه لای درختهای حیاط با سر و صدا بازی گوشی می کردند گوشی اش را از روی عادت بر داشت و بالا و پایین ش را وارسی کرد و بعد آب دهانش را روی شیشه آن تف کرد و با گوشه آستین صفحه ا ش را تمیز کرد و آن را با وسواس برق انداخت. خودش را تویش نگاه کرد و آن را روی میز گذاشت.لحظه ای تامل کرد و دوباره گوشی را برداشت و در مشکی گوشی خیره شد.به نظر غیر ممکن میرسید اما نتوانست خودش را توی صفحه گوشی ببیند.همه چیز را می دید جز خودش.دوباره و دوباره امتحان کرد .دوربین گوشی را روشن کردامابازهم اثری از خودش ندید. حالا از خانه بغلی صدای بلند تلویزیون می آمد .سراسیمه بلند شد و به داخل خانه رفت . خودش را توی آیینه بالای شومینه نگاه کردو البته که دیگر خودی وجود نداشت.ناباورانه دوید و پابرهنه به دستشویی رفت و جلوی آیینه آنجا ایستاد.انگار محو شده باشد. هیچ نشانه ای از وجودش ،برخلاف قوانین فیزیک از انعکاس نور بدنش در آیینه چیزی پیدا نمی شد.از خشم فریادی کشید و محکم به آیینه ضربه زد.آیینه به دهها تکه به هم چسبیده تبدیل شد و او خودش را دردهها آیینه نمی دید. با سگرمه های در هم رفته ،انگار کسی دستمالیش کرده باشد از دستشویی بیرون آمد و دوباره به گوشی پناه برد .به هرکسی که می شناخت زنگ زد.کسی جوابش را نداد.هنوز از خانه همسایه صدای بلند تلویزیون می آمد. خشمگین پشت در خانه شان رفت و در کوبید.مرد همسایه در را باز کرد و در صورتش نگریست.تمام خشمش را فریادی کرد و بر سر او کشید: —تمومش کن لعنتی .به قبر پدر قرمساقت. و پشیمان شد.فکر کرد الان است که گر بگیرد و کارشان به دست به یقه شدن بکشد.اما مرد ،متفکرانه توی صورتش نگاه کرد و آرام گفت:حق با شماست .بعد برگشت ، با صدای بلند به اهل خانه اش فحش داد و به خاطر صدای بلند تلویزیون بازخواستشان کرد. از خانه بیرون آمد.خواست سوار ماشین شود.اما وقتی عکس خودش را روی شیشه کدر ماشین ندید احساس بیچارگی کرد و بی هدف شروع به پرسه زدن توی خیابان کرد. با اینکه نتیجه را می دانست هر جا که می توانست تصویری از خودش را ببیند امتحان کرد.شیشه ماشینها و مغازه ها ،آب حوض وسط میدان و حتی چشم دختر خوشگلی که توی ایستگاه مترو نشسته بود و آدامس می جوید. چشم باز کرد و دید به ایستگاه تئاتر شهر رسیده .از وسط آدمها و نگاههایشان و بوهای تندشان گذشت .تنهایشان را مثل نسیم لمس کرد و به خیابان رسید.سرمای هوا مثل سیلی به صورتش خورد.آفتابی کم رمق داشت تن تئاتر شهر را نوازش می کرد. جلو رفت و پشت نرده های فلزی که خیابان را از پیاده رو جدا می کرد ایستاد و به عمارت خیره شد.ناگهان انعکاس نوری توجهش را جلب کرد.آن طرف خیابان کنار مجسمه های اطراف عمارت مردی عینکی با موهایی صاف ایستاده بود و آیینه نسبتا بزرگی را مثل آنهایی که عکس عزیز گمشده ای داشته باشند توی دست گرفته بود.به تصویر توی آینه نگاه کرد و میخکوب شد.آینه او را نشان می داد.توی یک صفحه تنها و تنها خودش بود. از روی نرده ها بالا رفت و به سمت مرد دوید. هنوز ایستگاه بی آر تی را رد نکرده بود که یک اتوبوس بزرگ از سمتی که نمی پایید آمدو او را زیر چرخهای بزرگ و پهنش له کرد. توی یک اول صبح زمستانی خودش را توی آسمان نگاه کرد و برای هزارمین بار مرد