دنیای جدید

نویسنده: مژگان دیانتی

این روزا همش خبرای بد می دید و می شنید .دیگه خسته شده بود نمی دونست چی کار کنه تا از این وضع بیرون بیاد. از دست کرونا نه جایی می رفت ونه کسی میومد.هر روز تلویزیون ،صبحانه، نهار، شام، اینستاگرام و واتساپ .انگار تو یک حلقه گیر افتاده بود . به گوشش رسید یک دنیای جدید دیگه ای هم هست .از چند نفر پرس و جو کرد خیلی اطلاعاتی ازش نداشتن . تصمیم خودشو گرفته بود .می خواست از این وضع بیرون بیاد .می خواست با دنیای جدیدی که پیدا کرده بود آشنا بشه . ترس نداشت ! چی می خواست بشه ؟ میتونست بره، اگه خوشش نمی یومد برگرده . سفر سبکی بود ،بدون بار و بنه. تصمیمش رو گرفته بود راه افتاد. رسید به سرزمین جدید جالبه فقط یک ساختمان اونجا بود . یک ساختمان بزرگ ، خیلی بزرگ نمی تونست طبقه آخر رو ببینه.وارد ساختمون شد .هیچ نگهبانی ندید کرویدور طبقه اول هیچ کس رو ندید فقط اتاقهای متعدد بود با درهای بسته .رفت سمت یکی از اتاقها، درو باز کرد دید یک عده نشستن و یک عده ایستادن .اونایی که نشسته بودن صحبت می کردن و اونایی که ایستاده بودن فقط گوش میدادن. انگار همه نامریی بودن . به جز اونایی که نشسته بودن .هیچ کس نسبت به ورودش عکس العملی نشون نداد کمی ایستاد دید خوشش نمی یاد اومد بیرون. نگاه کرد دید بالای سر هر اتاق یک تابلوهست که روش عنوانی نوشته شده و یک تابلو هست که روش عدد نوشته شده. چه جالب! در عین حال که فضای بیرون خیلی ساکت بود داخل اتاقها پر از زندگی بود . هر کسی تو اتاقی بود که دوست داشت.یک عده فقط تماشاچی بودن و میشنیدن .عجیبترش این بود که هیچ کرو لالی اونجا نبود .بعضی نابیناها کنارشون یکی بود که انگار کمکشون کرده بود اتاقشون رو پیدا کنن.بعضی ها با عصا و ولیچر اومده بودند . ساختمان جالبی بود اینها خیلی راحتر از دنیای قبلی تردد می کردن . تو بعضی اتاقها دعوا میشد ولی نمی تونستن همدیگرو بزنن، فقط فحش میدادن. وقتی فحش می دادن سریع از صندلی می افتادن کنار اتاق. قوانین این دنیا با دنیایی که اون ازش اومده بود خیلی فرق داشت . تو بعضی اتاقها آدمهایی رو می دید که تو اتاقهای دیگه هم بودن .انگار کارشون این بود به همه اتاقها سر بزنن ، خودشون فکر می کردن نامحسوسن به نظر من که خیل هم محسوس بودن اینها همونهایی بودن که از دنیایی خودشون اومده بودن . اینجا خبری از زد و خورد نبود. اتاق شخصی وجود داشت. همه می تونستن به اتاقهای هم سر بزنن و حرفهاشون رو بهم بگن یا حتی برای هم یادداشت بذارن ..تو بعضی اتاقها شنید که بعضی ها می رفتن به اتاق خصوصی هم و یادداشتهای تهدید آمیز میذاشتن . اینجا هم نمی تونست خیلی راحت باشه. همه یه نقاب داشتن رو صورتشون نقابی که عکس یک صورتکی بود با خنده . نقاب بعضی ها با بعضی ها فرق داشت بعد کلی چرخیدن دید روی سینه هر کسی یک اتیکت هست که روش مشخصاتش رو نوشته . نیاز نبود با همه حرف بزنی از روی اتیکت میشد بفهمی کی چی کاره است و کجا زندگی می کنه ! ظاهرا همه می خندیدن ولی وقتی روی صندلی می نشستن بعد مدتی بعضی هاشون نقابشون می افتاد و چهره واقعیشون نمایش داده می شد. انگار صندلی های اتاق قدرت راستی آزمایی داشتن. دنیای جالبی رو پیدا کرده بود.محو این همه سکوت ساختمان و همهمه اتاق ها شده بود تا اینکه بعد کلی چرخیدن تو طبقات و اتاقهای مختلف رسید به یک دری که بالاش نوشته بود داستان کوتاه بخوانیم وارد شد در کمال احترام دعوتش کردن بشینه ،حس کرد سالهاست که آدمهای اون اتاق رو می شناسه .چهره آشنایی دید ،خوشحال شد . او از اون روز ساکن اتاق شد اتاقی که از دنیای قبلی خیلی بهتر بود . اینجا بهش یاد می دادن چطور با ذهنش پرواز کند داشت پرواز رو یاد می گرفت از ساکنان اتاق (( داستان کوتاه بخوانیم)) راستی اسم ساختمان کلاب هاووس بود.