دیدار به قیامت

نویسنده: شاهین

با همه تلاشی که بخرج دادم تا بیسروصدا داخل اپارتمان بشوم اما بالاخره در جیرجیر کرد . وارد راهرو شدم ،معمولا اولین کارم بعد از ورود به آپارتمانها برانداز کردن خودم در آینه های قدی بود.دوست داشتم ورودم تاثیر گذار باشد.بعد از اینهمه سال تجربه و سر و کله زدن با ادمهای مختلف ،دیگر صحنه های ملودرام و بی هیجان چنگی به دلم نمیزد.عاشق اتفاقات خلق الساعه بودم .چقدر کیف کردم وقتی کنار راسکولنیکف خون ان پیرزن نحس غرغرو را روی مبلها پاشیدیم ! یا آنجایی که بروتوس خنجر را نصفه کرد تو کمر سزار ، در گوشش زمزمه کردم یکخورده بیشتر لطفا ، بروتوس هم محض گل روی من یک تکان دیگری بخودش داد و کار را تمام کرد. وقتی که سزار برگشت و آن جمله تاریخی* را گفت جلویش را گرفتم تا چیز بیشتری نگوید . از این صحنه عالی که بگذریم ،اوقات فرحبخش زیادی نداشته ام ،مثلا کلی با آن مردک همینگوی ور رفتم ،او هم انگار گوش مفت گیرآورده باشد شب و روزهای زیادی من را به صحنه های جنگی برد و تشنه برگرداند ،اما از حق نگذریم کارش را خوب بلد بود،مثل ان وداع با اسلحه و آن پیرمرد که سرش را با ماهیها گرم میکرد! حقیقتا دیگر داشتم بالا می اوردم ،اما من هم کارم را بلدم ،بالاخره هم با یک تفنگ کار خودش را ساختم. انتهای راهرو یک آینه بود.از جلوی اینه رد شدم و زیر چشمی نکاهی به تصویرم انداختم.همیشه دوست داشتم خودم را متعجب کنم.در اینه تصویر هاری کثیف با آن اسلحه فیل کشش پیدا بود .این اکسسوار برای دیدار قبلی جان میداد،اما بدرد این ملاقات نمیخورد. یادداشت را نگاه کردم، مردی ۴۷ ساله ، کم بنیه و پیزوری ، خواب سبک .ترجیح دادم کمی هیجان به صحنه اضافه کنم.همان باشلق سیاه معروف را روی سر انداختم و داس دسته بلندی هم دستم گرفتم. از ان داسها که در روسیه دست دهقانان مزارع اشتراکی دیده بودم. لای در اطاق خواب را باز کردم و نرم بداخل اطاق خزیدم .قرار بود که مرد نشسته یا حتی ایستاده باشد، اما این مردی که من میدیدم روی تخت خواب هفت پادشاه را می دید. دوباره به یادداشت نگاه کردم .ساعت واقعه ۷:۳۵ دقیقه قید شده بود.به ساعت دیواری بالای تخت نگاهی کردم .ساعت۷:۱۵ دقیقه را نشان میداد.هنوز یک ربع بیست دقیقه ای وقت داشتم. این هفدهمین مورد امروز بود ،حسابی احساس خستگی میکردم اما کار را که نمیشود زمین گذاشت. حالا ممکنست یکی دو دقیقه دیر و زود بشود اما یکی کمتر یا بیشتر هرگز . نگاهی به مرد انداختم ،چیز بدردبخوری ندیدم . بطرف میز بغل تخت رفتم و یکی دو مجله قدیمی را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم. صفحه سوم یا چهارم بود که کاغذی تا خورده از میان مجله سر خورد و روی زمین افتاد . داس را کنار تخت گذاشتم ،کاغذ را برداشتم . خط تا های زیادی روی کاغذ افتاده بود .نگاهی به نوشته کردم.نامه ای اداری بود.از طرف دکتری که خودش را سالیوان معرفی میکرد.نامه میگفت که شما سرطان دارید و حداکثر سه ماه دیگر زنده خواهید بود. تاریخ نامه حدودا به ۳ماه قبل برمیگشت. پیدا بود که با یک ادم تسلیم شده روبرو هستم. متاسفانه معلوم بود که این مرتبه هم مثل اکثر دفعات این روزها اوقات کسالت باری پیش رو داشته باشم. هنوز وقت زیادی داشتم.ترجیح دادم کنار مرد دراز بکشم و چرت کوتاهی بزنم. می دانید گرچه از زبان دیگران چیزهای مختلفی شنیده ام اینکه میگویند طرف مرگ خودش را حس کرد و ازین حرفها ، بیشترش چرت و حرف مفت است.تنها موردی که کسی حضور مرا قبل از شروع کار دید ،موقعی بود که ان پیرزن در ان کوچه بن بست قدیمی دنبال گربه اش میگشت.یکدفعه باهم سینه به سینه شدیم.از من پرسید اقا شما گربه من را ندیدید؟ گفتم خیر و بعد تمام. کاغذ را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم.یک چرت کوتاه قبل از پایان کار همه ملال این شغل کسل کننده را از بین میبرد. اگر همکار من بودید میفهمیدید که خواب برای کسی که اینهمه با مرگ سر و کار دارد اصلا راحت نیست و قبلش باید کلی با خودتان کلنجار بروید.شروع به شمردن کردم ،ده یازده… سی و پنج ،سی و شش ، سی و… یکدفعه احساس کردم وزنه سنگینی روی سینه ام قرار گرفته ، چشمهایم را باز کردم .مرد پیزوری روی سینه ام نشسته بود. سعی کردم با تقلا خودم را از زیر فشار پاهایش بیرون بکشم ، اینهمه قدرت از چنین جثه ای خیلی غیرمنتظره بود ! دستهایم را ازاد کردم.خوشحال بودم که قضیه کمی هیجان پیدا کرده و رفته که داستان جذابتری از اب در بیاید . نعره ای کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را در چشمش فرو کنم .کمی خون پاشید روی صورتم . جریان داشت خیلی خوب پیش میرفت .مرد یک مرتبه مثل ادمهای مست یکبری شد .این کار او فشار را از روی سینه ام برداشت. دیافراگمم بالا امد و هوای زیادی وارد ریه هایم شد، اما تا امدم بخودم بجنبم دستهای او را دیدم که بالا رفت و بسرعت پایین آمد.برق تیغه تیز داس یک لحظه چشمهایم را زد.سرم از روی سینه ام قل خورد و کنار پاهای مرد روی تخت افتاد. اینکه میگویند مرگ انی و در لحظه است مزخرف است.درست است که حالا مرده ام ،اما یادتان باشد که این حرف را یک فرد خبره به شما میگوید. زندگی هنوز چند دقیقه ای حتی بعد از قطع سر ادامه پیدا می کند تا انکه دنیا کم کم شروع به خاکستری شدن میکند. دیدم که مرد داس را کنار انداخت ،خون دور چشمهایش را با سر استین پاک کرد ، کمی خم شد و کاغذ دکتر را برداشت ،ان را جلوی چشمانم گرفت و ریز ریز کرد .بعد در حالی که از ته دل می خندید. دوباره روی تخت دراز کشید. باید دیگر شب شده باشد ،تا انجا که قد میداد چشمها را چرخاندم تا از میان پنجره اطاق، آسمان شب و نور لامپهای نئون ساختمانهای اطراف را ببینم، اما بر خلاف انتظارم ،آسمان نه سیاه پرکلاغی ،که خاکستری شده بود.


*آه بروتوس تو هم ؟!