همیشه تنها بازی میکرد عروسکهایش را دور خودش مینشاند و با آنها صحبت میکرد گاهگاهی هم نگاهی به گوشه ایی می انداخت و لبخند میزد انگار منتظر تاییدیه رضایت کسی بود . بعد از کمی مکث و لبخندی گذرا در حالی که کمی گوشه های لبش پایین آمده بود گفت : من نمیخوام تو با من بازی نمیکنی !! و بعد از کمی مکث دو باره با خنده به بازی ادامه میداد این کار هر روز او بود ساعتها غرق در عروسکهایش و بازی با آنها. پدر با غمی پنهان در پشت لحنی شیطنت آمیز ، در حالی که سعی میکرد خود را مشغول خواندن روزنامه نشان دهد گفت : این لوس بابا نمیخواد منم تو بازی هاش راه بده ؟ دخترک که انگار اصلا اینجا نبود رو کرد به آن نقطه و گفت : مامان بابا هم بیاد بازی ؟ مرد در حالی که صورت غرق اشکش را پشت روز نامه پنهان میکرد گفت : به مامان بگو سلام منو به خدا برسونه ……
Comments
No comments yet. Be the first to react!