صدای شکسن آمد… خوب نگاه کردم… تو را جارو کردند و بردند. کسی درد این نگاه را نمیفهمد. مردم درک نمیکنند عمق این سکوت، عمق آن فاجعه و عمق کوچه را… کوچهای که از همان روز اول شاهد معاشقه دستان من و تو بود، دیگر فقط میزبان شتکهای خون و ته سیگارهای باران خورده است. آنها لبخندت را نمیبینند. من اما، هر روز با فرو دادن این قرصهای رنگی بیمصرف، از پنجره به کوچه چشم میدوزم و خوب نگاه میکنم. شاید غیر از لبخندت تکهای از تو برایم گوشهای باقی مانده باشد.
دو روز مانده به تحویل سال ، خانه تکانیام تمام شده بود اما باران دست بردار نبود. کلافه و بلاتکلیف بودم. با دیدن شیشه ها سرم را کج کردم، یک پایم را به زمین کوبیدم و با نق گقتم :
- اه لعنتی… میبینی !!! دوباره بارون گرفت… هر سال همینه… از حال و روز من خندهات گرفت. گفتی: لازم نیست با این شرایط قرنطینه کسی رو صدا کنی برای کمک. روزنامه رو بده خودم برات پاک میکنم.
من در سکوت نگاه میکنم، کوچه اما، هر بار فریاد میزند. لبخندت هنوز روی سنگ فرشها پهن است. و مردم بی توجه به دنبال روزمرگیهای خود موریانه وار در هم میلولند، و از روی لبخندت بیخیال گذر میکنند. شیشه ها برق افتاده اند اما کسی نمیبیند… آنها کورند...آنها کرند. میدانی اصلا باید تمام شیشه های کدر پاک نشده را شکست. صدای شکستن آمد.
Comments
No comments yet. Be the first to react!