ماشین تحریر

نویسنده: شاهین

مدتها دلزده از نرم افزارها ی دیجیتال به دنبال وسیله ای می گشتم که حس بهتری از رابطه ی بین نویسنده و داستان به من بدهد.ابتدا انواع قلم ها را امتحان کردم.اما بزودی کنارشان گذاشتم .خودنویس ها هم اصلا برای آدم کم هوش و حواسی مثل من مناسب نبودند. همیشه بستن در خودنویس از یادم می رفت . این کار حتی از حفظ کردن کدهای شناسایی رنگ و وارنگ و بخاطر سپردن گذاشتن آشغال در راس ساعت 9 یا کم کردن شعله ی زیر کتری هم مشکلتر بود . فردای آن روزمن بودم و یک خودنویس که جوهر در نوکش خشکیده بود و نوشتن با آن بیشتر شبیه به خراشیدن روح بود تا نوشتن بر روی کاغذ . سعی کردم قسمت نوک و مخزن را از یکدیگر جدا کنم ، اما صدایی ریز و ترک روی بدنه ، به من فهماند که چیزی در آن وسط مسطها شکسته .راه دیگر آن بود که کمی خودنویس را در دستانم مالش بدهم و یا زیر شیر آب گرم بگیرم شاید جوهرش روان بشود اما با یادآوری لبخند طعنه آمیز صاحب خشکشویی منصرف شدم . با دوستی که دستی به قلم داشت مشورت کردم .پس از شرح مشکل با لبخندگفت << اشیاء هم مثل باقی چیزها روح دارند .بعضی مثل خر چموشند . راهش آنست که که به او بفهمانی چه کسی رئیس است ،وگرنه حالا حالاها گرفتاری!طعم قدرت را به او بچشان ! >> ابتدا تلاش کردم که بطور آهسته ضرباتی به ته خودنویس بزنم تا جوهر ماسیده را بیرون بریزد. سپس نوبت ضربات محکمتر شد اما نه تنها چیزی ننوشت بلکه برای تحقیرمن تف بزرگی از جوهر سیاه رنگ به شکل یک لبخند روی کاغذ پاشید .بعد از این تجربه، خودنویس را بنفع روان نویسها کنار گذاشتم. مشکل ان بود که بعد از یکی دو جمله ، در لحظات اوج تفکر ، یکباره گیر می کرد و دست از نوشتن می کشید. شما بودید عصبانی نمی شدید؟!اعصابتان خورد نمی شد؟ ! اگر فکر می کنید که من نشدم، بهتر است پیش داوری هایتان را برای خودتان نگه دارید .داستان را همینجا رهاکنید و دنبال کار دیگری بروید . اما اگر کمی ،گوش دادید و فقط کمی ، از حرص لبهایتان را گاز گرفتید ،وقتش رسیده که به حرفهای من فکر کنید.البته من به شما حق میدهم. حق دارید از فکر هر توطئه ای ، لبهای خود را سفت و سخت بجوید. اما یک لحظه صبر کنید ، دارید لب های خود را می جوید ؟ آیا هیچ می دانید که جویدن لبها یکی از نشانه های عصبیت است؟ !!!. حالا حرفم را قبول کردید ؟

خب این شد یک چیزی! داریم با هم به یک جاهایی می رسیم. پس دیدید که آدم بعضی اوقات می تواند از بعضی چیزها بی دلیل یا با دلیل ، عصبانی بشود . الآن دیگر می توانید به بقیه ی داستان برگردید و در عوض قضاوتهای عوامانه ، خوب به من نگاه کنید.تا چیز دیگری هم به شما بگویم. دارید نگاه می کنید ؟ اینجا را می گویم ، آنجا را نه ! آه شما چقدر منحرف هستید؟! زود می روید سراغ یک جاهای خاص! آنجا را نمی گویم .اینجا ، درست زیر پلک چپ ،دقت کردید ؟ آن کبودی را می بینید ؟ آن کبودی که در مرکزش یک دایره ی آبیست !. خوب دقت کنید .دیدید؟ آها ، درست همانجاست. همانست! . این کبودی، کار آن روان نویس لعنتی است .باور نمی کنید ؟ حاشا نکنید لطفا ، حالت چهره تان نشان می دهد. وقتی که قلم را با خشم به طرف دیوار پرتاب کردم، کمانه کرد و برگشت و درست به زیر پلکم لگد زد. بعضی از رفقا می گویند که << این تنها یک اتفاق است و قصد و نیت بدی درکار نبوده.اصلا یک روان نویس چگونه امکان دارد که بصورت کسی لگد بزند ! .>> اما من می گویم لگد زد . می دانم که اینکارش عمدی بود.حالا شما هرچه می خواهید بگویید .آن روان نویس ابله و یکدنده می توانست هرجای اطاق بیفتد.اما بجای آن صاف آمد و در نهایت پستی ، با کمال دقت ،آخرین ضربه اش را به زیر چشم من زد. اگر همان لحظه تیک عصبیم بکار نمی افتاد و پلکم بی اختیار نمی پرید و چشمم جمع نمی شد ،الان دیگر نابینا شده بودم. راستی به شما گفته بودم که تیک عصبی دارم ؟ نگفته بودم ؟ داستانش طول و دراز است .اما الآن می خواهم داستان دیگری را برایتان تعریف کنم .آن را بگذاریم برای وقتی که بیشتر باهم آشنا شدیم.

مدتی بی حوصله ، قید نوشتن را زدم ،تا اینکه چند روز بعد بطور اتفاقی در یک جمعه بازار ، ماشین تحریر برقی دست دومی چشمم را گرفت و آن را به خانه آوردم.ماشین تحریر کاملا سالم بنظر می رسید.به حروف روی گوی دقت کردم.هیچکدام سائیدگی نداشتند.دستگاه را به برق وصل کردم و کاغذی بین مارجین ها گذاشتم .روی کلید برگشت زدم .نرم کاغذ را بدرون کشید و با صدای بیب اعلام آمادگی کرد.از ماشین خوشم آمد ، حتی نوارِ پاک کنش هم کاملا سالم بود. دیگر از کابوس آن خودنویس وروان نویسهای وحشتناک ، رهایی یافته بودم. ی دانید که من نویسنده هستم . البته هنوز نویسنده ی درجه یکی نیستم اما اطمینان دارم که با نوشتن وچاپ این کتاب ، بالاخره جزء آنها خواهم شد.حتی ممکنست از آنهایی بشوم که اگر شما را در خیابان ببینم ، نشناسم و خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم. دلخور نشوید ، آدم های خبره می گوینداین چیزها از عوارض معروفیت است . شنیده ام تولستوی آن اواخر، یعنی چند سال بعد از نوشتن“ جنگ و صلح “و “گذر از رنج ها” حتی پِهِن هم بارداستایفسکی و تورگنیف نمی کرد ،باور می کنید ؟ پوووف ، چنین دنیایی شده است دیگر ! .البته اگر قول بدهید که جایی درز نمی کند به شما می گویم که پیرمرد ، ،بعدها ، به یکی از دوستانش که او هم با دوست یکی از دوستانم ،دوست مشترک است ، گفته بود:<< اگرپول بهتری میدادند خود تزار را هم نمی شناختم !>> حالا متوجه شدید که دوست من با دوستِ دوستِ تولستوی رفیق جان جانی بوده ؟ یکی دیگر از عوارض معروفیت ، همین داشتن رابطه با آدمهای سرشناس است . البته بگذریم ، هنوز که داستان من چاپ نشده ، اما از کجا معلوم چاپ که شد ،بعضی از همان آدم ها که شما هم احتمالا می شناسید ،از من هم نخواهند که برخی چیزها یا بعضی آدم ها را کلا انکار کنم ! روزگار بدی شده ! اما چه باید کرد ؟آدم باید خودش را برای موقعیت های عجیب و غریب آماده کند .

ماشین تحریر را روی میز چوبی پر نقش و نگاری که فروشنده اصرار داشت متعلق به خود لویی چهاردهم بوده قرار دادم .عجب آدمی هستید ، یعنی من این اندازه ساده لوح به نظر می رسم ؟ خب معلومست که آن داستان لویی چهاردهم را باور نکردم ،اما همین که میز طرح فرانسوی دارد و آدم را بیاد پاریس و آنهمه نویسنده های درجه یک و آن شب های اولا لا ، می دانید که کدام شب ها را می گویم ! می اندازد ، خودش کلی غنیمت است ! بی هیچ گمانی کار شروع شده بود! البته کاملا واضح است که یک داستان را نمی شود همینجوری سرسری و بدون مقدمه شروع کرد. حداقل چیزی در باره ی اسم و رسم نویسنده باید پای نوشته می خورد.باید در این باره مشورت می کردم و این مشورت برایم چهل و هشت هزار تومان ، یعنی به بهای دوپرس چلوکباب برگ مخصوص با ماست و سالاد و نوشابه و شنیدن یک سخنرانی طولانی آب خورد . دوست نویسنده ام پس از زدن آروغ که همیشه نشان از سلامت معده بعد از یک غذای چرب و نرم دارد ، سری تکان داد و گفت : “ باورم نمی شود که میخواهی کتاب چاپ کنی .آخر چطوری ؟ به همین نام ؟ هیچ میدانی که بیشتر وقت ها اسم نویسنده حتی از خود داستان مهمتر است ؟ آن وقت شما با این اسم ! اکیدا به شما توصیه می کنم اگر خواستید چیزی چاپ کنید ، قبل از همه بفکر یک اسم دهن پرکن باشید .“ بعد سرش را نزدیکتر آورد و درحالی که با خلال دندانی مشغول بود ، با صدایی که بتدریج اوج می گرفت گفت : “این را بنا بر تجربه می گویم . یک نام خوب باید بین سه تا شش بخش باشد. ببینید دوست عزیز ، ما که با هم از این تعارف ها نداریم ، اگر تصمیم دارید در آینده ای نزدیک خودکشی کنید ، بهتر است یک اسم سه سیلابی انتخاب کنید مثل هدایت یا بوکفسکی یا همینگوی ، اما اگر ترجیحا حالا حالاها قصد خودکشی ندارید می شود چهار ، پنج و شش سیلابی ها را هم امتحان کرد .>>بعد یک مرتبه و همزمان با ضربه ی دستش به روی میز ،صدایش هم اوج گرفت :<< اما بالاتر از آن ، هرگز!>> کل ظرفهای روی میز هم در تایید حرف او بالا و پایین پریدند . خلال دندان شکسته را کناری انداخت و ادامه داد : <<می خواهید امتحان کنیم ؟ مثلا اسم پانزده شانزده سیلابی مانند محمد جعفر عسکرزاده بیدآبادی هیچ وقت به یادتان می ماند ؟ نه ، مسلم است که نمی ماند. ! حالادیدید که درست می گویم ؟ هرکاری می خواهی بکن ،اما تعداد سیلاب های اسم یادت باشد !>>بعد با اشاره به غذاهای خورده و نیم خورده روی میز، لبخندی زد وادامه داد : “ و یادت باشد بعضی تجربه ها ارزان تمام نمی شود ! “ انتخاب اسم مستعار ! راستش را بخواهید اسم خودم چنگی بدل نمی زد، کاری بود که باید انجام می گرفت اما وهله ی اول نوشتن داستان بود. بی معطلی دستگاه را به برق وصل کردم و پس از تنظیم کاغذ به وسط صفحه رفتم تا از روی دست نوشته هایم ، اولین جملات را تایپ کنم. کلیدها را فشار دادم و در ساعات باقی مانده تا نیمه شب همراه تق تق نرم ماشین ،حداقل ده صفحه از داستان را به راحتی تایپ کردم. داستان من در باره ی عشق دو دلداده در دوران جنگ است. مرد عاشق “دکتر جواهری” نام دارد زن هم “نرگس” است . الان دیگر به صفحات میانی داستان رسیده ام و وقت آن بود که پس از کلی بگو مگو و اتفاقات تلخ و شیرین این دو را به هم برسانم.البته این خلاصه ی قصه بود .مطمئن باشید که از آن داستانهای آبکی و زردی نیست که مرتب در مجلات مختلف چاپ می شود. پر است از اتفاقات و ارجاعات تاریخی. می دانستم که بغیر از نام نویسنده ، لحن نوشته هم باید محکم باشد و در همان قدمهای اول ، خواننده را پای کتاب میخکوب کند.برای اینکار استفاده از زیر نویس غوغا می کند. البته همیشه لازم نیست معنای خاصی بدهد ! همین که کمتر از سه سطر نباشدکافیست .این روزها مردم عجله دارند و تنها می خواهند ببینند آخر داستان شما به کجا می رسد. کسی وقت خود را برای یک مشت توضیحات ، هدر نخواهد کرد. می توانید مطمئن باشید هیچ کس آنها را نخواهد خواند.اما در عوض همه به این نتیجه خواهند رسید که با نویسنده ای ادیب و دانشمند روبرو هستند ! هه هه هه برایتان گفتم که من هنوز نویسنده ی معروفی نشده ام ،اما می بینید ، آنطورها هم نیست که از فوت و فن های نوشتن هیچ ندانم ! نیمه های شب بود که با صدای تق تق ماشین تحریر از خواب پریدم .آهسته و از لای در به اطاق سرک کشیدم ، همه چیز سر جای همیشگی اش بود . ماشین تحریر هم روی آن میز لویی چهاردهم ،خواب هفت پادشاه رامی دید . به رختخواب برگشتم و تا رسیدن خواب خودم را با گوسفندهای همیشگی سرگرم کردم . به شماره ی سیزده رسیده بودم . حیوان مفلوک داشت برای پریدن دورخیز می کرد که دوباره همان صدای تق تق به گوشم رسید . می دانم که باور نمی کنید اما به روح جد بزرگم سوگند که راست میگویم ! حتی “ گوسفند شماره سیزده“ هم تمرکزش را از دست داده و با سر به زمین خورد ! حقیقتش را بخواهید کمی دلم برایش سوخت اما وسوسه ی یافتن منبع صدا آنچنان قوی بود که او را رها کردم و بی اختیار از تخت پایین پریدم و به اطاق کار رفتم ، باز هم خبری نبود.نور مهتاب از لابلای پرده ی نازک پنجره روی دستگاه افتاده بود. ماشین مانند زنی زیبا بنظر می رسید که در زیر نور ماه انحناهای بدنش را به تماشا می گذاشت. وسوسه شدم.پشت میز نشستم و کاغذ داخل ماشین را بیرون کشیدم تا چند خطی به داستان اضافه کنم ، بعد با عجیب ترین چیزی که فکرش را بکنید روبرو شدم . کسی درست در پایان صفحه ، چیزی تایپ کرده بود. دقیق تر بگویم ، نوشته بود<< داستان خیلی مزخرفی است .>> . این فقط می توانست کار یک دشمن باشد. قطعا دشمنی داشتم. بله یک دشمن ! آنهم یک دشمن شخصی ! که پیدا بود عقده هایش را در لفافه ی نقد ادبی پنهان می کرد . راستش من به تئوری توطئه معتقد نیستم. حتی زمانی که هواپیماها به برجهای دوقلو برخورد کردند، اعتقاد داشتم که اصل داستان ، شرط بندی دو خلبان مست برای رد شدن از بین برج ها بوده و نه چیزی بیشتر ، اما در مورد این اتفاق که در جلوی چشمان خودم رخ می داد، تمام قرائن نشان می داد که توطئه ی شومی در جریان است ، تا جلوی نوشته شدن داستان مرا بگیرد. تمامی چراغ ها را خاموش ، پرده را کشیده و پشت در نیمه باز به کمین نشستم. ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و خواب آلودگی هر لحظه پلکهایم را به هم نزدیکتر می کرد . در حال چرت بودم که باز صدای تق تق ماشین تحریر بلند شد. آهسته در را بازکردم و در ظلمات اطاق ، با غرشی چون شیر ، بطرف دشمن فرضی هجوم آوردم . در همان اوضاع کور مکوری هم می توانستم تشخیص بدهم که هیچکس پشت ماشین تحریر ننشسته و آن دستگاه بطور خود به خودی کار می کرد ! حالا به این قسمت سرم نگاه کنید ، درست بالای شقیقه ها . اگر دقت کنید حتی می توانید تعداد بخیه ها را هم بشمرید .البته نیازی به این کار نیست ، من به شما می گویم که دقیقا سی و دو تا هستند. این ها ،به اضافه ی یک پرده ی پاره و شیشه ی شکسته ی پنجره و غر و لندهای خانم نیرومند ، پیر دختر طبقه ی بالایی که می گفت با نعره ی من ، درست در لحظات سرنوشت ساز یک رویای شیرین با تنها مرد رویاهایش ، از خواب پریده و برای اینکارم ، هرگز مرا نخواهد بخشید ، حاصل ماجرای آن شب هستند. من چیز زیادی یادم نیست ، رفقا می گویند << پایت به سیم برق ماشین گیر کرده و باعث این جریانات شده ،>> اما شما که بنده را می شناسید . آدم سطحی نگری نیستم . برایم مثل روز روشن بود که نقش خطای انسانی در این جریان، چیزی در حد صفر بوده است . بدون اینکه اسمی از ماشین بیاورم با پزشک روانشناسم مشورت کردم و راجع به رفتارهای پرخاشگرانه و تمایل رفتن در قالب شخص دیگر یک دوست خیالی ، از او توضیح خواستم . با شنیدن علایم ، دکتر متفکرانه سری تکان داد و گفت << عزیزم ،این دوست شما به احتمال زیاد دچار چندگانگی شخصیت است >>وقتی پرسیدم احتمال سرایت این بیماری از یک ماشین به یک آدم و یا بالعکس چقدر است ؟با تعجب نگاهی کرد و گفت :<<این قرص ها را هم برای خودت نوشتم .چیزی نیست جانم، آرام بخش است. انگاری وضعیت دوستت بدجوری روی اعصابت اثر گذاشته !>> .