مزه گس خارك، یک داستان کوتاه

نویسنده: ابراهیم نبوی

حليمه تمام تن غلام عرق كرده بود. سرش كه بالا رفت يك قطره از روي گونه هاش سريد روي چانه و افتاد روي لبهاي داغ حليمه. حليمه با زبانش عرق شور را مزمزه كرد و با دستهايش چنگ زد به بازوي غلام. غلام ناله كرد و خودش را رها كرد. حليمه دستهاي عرق كرده اش را قلاب كرد دور سينه غلام و چشمانش را بست. حليمه گفت: مي ترسم. غلام دراز كشيد كنارش. حليمه گفت: ديگه نيا. غلام ترسيد و دشداشه سفيدش را پوشيد. حليمه گفت: امشب مي آد. غلام از پشت پنجره كوچه را نگاه كرد. باد عرق تن حليمه را خشك كرد. دستهايش را گذاشت وسط پاهاي برهنه اش و رو به ديوار دراز كشيد. غلام در را باز كرد و به سرعت زد به كوچه. جاسم ديدش. زير لب غريد: بي ناموس! حليمه چشمهاش را بست و مزهً شور تن غلام را روي لبهاش احساس كرد. جاسم گفت: مي كشمت، بي ناموس!

ناخدا عباس حاجيه در سلول را باز كرد. حليمه تا صبح خوابش نبرده بود. گفت: بيا بيرون. حليمه چادر را كشيد سرش و بيرون رفت. سه ماه بود كه انتظار مي كشيد. خسته شده بود. چاله را كه نگاه كرد تمام تنش درد گرفت. قاضي حكمش را خواند. ناخدا عباس آن طرف ايستاده بود. آمد نزديك. گفت: جندهً بي ناموس! برام آبرو نذاشتي. حليمه يادش افتاد به كتك هايي كه هر شب از ناخدا مي خورد. خيره شد به چشمانش. گفت: گفتمت كه زنت نمي شم. ناخدا غريد. خواست با لگد بزند به حليمه. ماموران گرفتندش. ناخدا سنگ اول را برداشت. يادش به سينه هاي درشت حليمه افتاد كه مزه گس خارك مي داد. سنگ را نشاند وسط پيشاني اش. ستاره اي جلو چشمان حليمه روشن شد. چشمانش را پردهً قرمزي پوشاند. سنگها فرود آمدند. تا سينه حليمه را سنگ پوشاند. قاضي گفت: يكي خلاصش كنه. يكي رفت طرف حليمه. جمعيت هلهله كشيد.

هانيه ناخدا عباس گفته بود كه دلش تا ابد پيش حليمه خواهد ماند. اما هانيه مي دانست ناخدا مرد است و بي وفا. قليه را گذاشت جلوش. ناخدا دست نزد. دست و دلش به غذا نمي رفت. هانيه لقمه گرفت و جلوش گذاشت. گفت: كشتنش؟ ناخدا گفت: ها، بي ناموس رو تكه تكه كردن. دست ناخدا ناخودآگاه به غذا رفت و لقمه را به دهان برد. هانيه گفت: زن بدبخت. و لقمه درشتي به دهان خودش گذاشت. احساس آرامش مي كرد. ناخدا عباس گفت: بد بخت مونوم كه بي آبرو شدم. جاسم گفته بود: مو خودم ديدم كه غلو از در خونه حليمه زد بيرون. و به او گفته بود: اگر غيرت نداري، مو دارم. هر دو تاشونه مي كشم.

غلام در تمام مدت تصوير حليمه جلو چشمهان غلام بود. لبهاي داغ و درشتش و شانه هاي پهن و سينه هاي پر و پيمانش. حالا ديگر پوست تنش نمي سوخت. ضربه ها رامي شمرد. شصت ضربه شده بود. سوزش شلاق جاش را به فشاري داده بود كه غير قابل توصيف بود. حليمه گفته بود: مي ترسم. ديگه نيا. وقتي آنروز در را باز كرد، ترسيده بود. كاش به حرف حليمه گوش داده بود و رفته بود. بعد از اينكه آخرين ضربه را زدند تازه دردش شروع شد. لباسش را پوشيد و مدتي راه رفت. تصميم گرفته بود از اهواز به تهران بيايد. شنيده بود در تهران تا بخواهي دختر در خيابانها ريخته. زير لب گفت: مي رم، از اينجا مي رم.

تهران، 1381