میدان انقلاب

نویسنده: ابراهیم نبوی

میدان انقلاب بوی گند می‌داد. بوی پیراهن‌های عرق کرده، بوی جوراب‌های چند روز به پا مانده در پوتین‌های خاک‌خورده‌ی سربازان جوان شهرستانی. میدان انقلاب ‌چهره‌اش هم کریه بود. صورت های زمخت و نیم تراشیده، مغازه‌ی کثیفی که شریت خاکشیر ارزان قیمت داشت، سیرابی فروشی که با قیچی، هزارلای گاوی را در بشقاب های ملامین کهنه تکه تکه می‌کرد، جگرکی چاقی که با پیراهن خون آلود و چشمان وق زده جلوی مغازه به سرعت جگر را به سیخ می‌کشید و صف طولانی اتوبوس‌ها که اگر چشمت می‌توانست تا پشت پیچ را هم ببیند، هیچ‌گاه تمام نمی‌شد. اتوبوس‌ها و مینی بوس‌ها آدم‌ها را می‌بلعیدند و به سرعت راه می‌افتادند و باز هم آدم بود که از همه‌جای شهر می‌آمد و میدان انقلاب همیشه پر بود از آدم‌ها. آدم‌های عرق کرده!

از دور دیدمش. ایرج بود. داشت می‌آمد. از میان انبوه متراکم لجن و کثافت. از لابلای همهمه‌ی چانه زدن بر سر قیمت و فحش و بوق‌های ممتد و فریادهایی که دائما می‌گفتند: “ آزادی، صد تومن!“. دیدمش که پا بر زمین می‌کشید و انگار که می‌خزید. می‌لنگید. آویزان و معلق. مثل کسی که با نخی نامرئی او را می‌کشند. با ته‌ریشی بر صورت. مثل همه‌ی عابران میدان انقلاب. با چشم‌های سرخ و خون‌گرفته. با موهایی که بیشتر از زمانی که گذشته بود سپید شده بود! و پوستی که با سرعتی بیشتر از زمان چروک خورده بود! چشم در چشم شدیم. به طرفم آمد، به طرفش رفتم. نگاهم کرد. نگاهش کردم. بیست سال گذشته بود از آخرین باری که نگاهش کرده بودم. سینه به سینه شدیم، دست هایم پیراهن عرق کرده اش را لمس کرد. خیس عرق بود. گردنش بوی گند می‌داد، چرک سیاهی روی پوست گردنش نشسته بود.

ایرج چپ بود و من نماز می‌خواندم. من هم اول چپ بودم. از همان موقع هم اتاقی شدیم. او رفقایش را به اتاق نمی‌آورد، من هم نمازم را در اتاق نمی‌خواندم. دلم نمی‌خواست کسی جز ایرج هم اتاقی‌ام باشد. دوستش داشتم. صبح ها که از خواب بیدار می‌شدم و می‌دیدمش خوشحال می‌شدم. از خواب که بیدار می‌شد، عینکش را می‌زد به چشمش و آن را جابه جا می‌کرد و می‌گفت: پاشو بدبخت! باز هم کلاس اقتصاد رو از دست دادی.

مثل همان روزها عینکش را روی بینی جا به جا کرد و گفت: فکر می‌کردم شهید شدی و دیگه نمی‌بینمت، یا وزیر شده‌ای و باید توی تلویزیون بینمت. چیزی نگفتم. فکر می‌کردم یا اعدام شده یا رفته است به فرنگ، یا زندانی است. گفت: پونزده سال پیش هر وقت روزنامه‌ها رو ورق می‌زدم، دنبال اسمت تو صفحه وصیت‌نامه شهدا می‌گشتم. دست‌هایش را نگاه کردم، زمخت بود. مثل دست کارگرها یا مکانیک‌ها. گفتم: دانشگاهت رو تموم کردی؟ گفت: نه، ولش کردم. خیلی دنبالت گشتم. گفتم حتما دیگه یا وزیر شدی یا حداقل معاون وزیر شدی. گفتم: الآن کجایی؟ چی کار می‌کنی؟ گفت: هر هفته یکی دو روز می‌آم جلوی دانشگاه، به کتابفروشی‌ها سر می‌زنم، به این امید که شاید یکی از بچه‌های اون روزها رو ببینم. گفتم: فرنگیس چطوره؟ خوبه؟ عینکش را برداشت و با پیراهنش شیشه عینک را تمیز کرد و گفت: ولش کن. رفت. جدا شدیم. چند سال پیش رفت خارج. راجع بهش حرف نزنیم. ده ساله هر وقت می‌آم میدون انقلاب فکر می‌کنم حتما می‌بینمت. خیلی دنبالت گشتم. جالبه، نه؟! سال‌ها هر وقت می‌آمدم خیابان انقلاب، دنبالش می‌گشتم. گفتم: خیلی دلم برات تنگ شده بود. گفت: اون پیرزنه رو یادته؟ هنوز داره کتاب‌های شریعتی رو می‌فروشه. گاهی می‌رم پیشش و باهاش حرف می‌زنم. الآن کجایی؟ گفتم: تو خارج نرفتی؟ گفت: پول نداشتم. می‌رفتم پیش اون پیرزنه کتاب می‌فروختم. دیگه خیلی پیر شده. یادته قبلا چقدر سروزبون داشت؟ گفتم: از بچه‌ها خبر نداری؟ گفت: گاهی که می‌آم میدون انقلاب بعضی‌ها رو می‌‌بینم. بعضی چپ‌ها رو که قرتی شدن، بعضی قرتی‌ها که مذهبی شدن، بعضی مذهبی‌ها که قرتی شدن، خرخون‌ها رو می بینم که مسافرکشی می‌کنن. تو کجایی؟ چی کار می‌کنی؟ گفتم: آدرس یا تلفنی داری که باهات تماس بگیرم؟ گفت: نه، هر وقت خواستی منو ببینی بیا میدون انقلاب. اینجا همه‌مون همیشه می‌تونیم همدیگه رو پیدا کنیم، البته اون‌هایی که زنده موندن یا نرفتن. گفتم: آدرس بده همدیگه رو ببینیم. گفت: من دیگه می‌رم. شاید بعدا باز هم همدیگه رو ببینیم. گفتم: باشه، خداحافظ.

پیراهن عرق کرده‌اش را بغل کردم. با شتاب رفت. انگار که می‌رود تا بیست سال دیگر! نگاهش کردم. با سرعت دور می‌شد. می‌خواستم با او حرف بزنم. باید به او می‌گفتم که تازه از زندان آزاد شده‌ام. باید می‌فهمید که من هم عوض شده‌ام. کاش گفته بودم. کاش آدرسش را گرفته بودم. دستی به شانه‌ام خورد. داشت نفس نفس می‌زد، انگار مسیری طولانی را دویده باشد. گفت: معذرت می‌خوام که نمی‌تونم آدرس بهت بدم. گفتم: چرا؟ گفت: ببین! هنوز بهت اعتماد ندارم. منو ببخش، ولی بهت اعتماد ندارم. اگر خواستی منو ببینی بیا میدون انقلاب، شاید چند سال بعد باز هم تصادفا همدیگه رو پیدا کردیم. این را گفت و به شتاب رفت.

رفته بودم وسط جمعیتی که فریاد می‌زد مرگ بر ارتجاع، مرگ بر فاشیسم! یکی مرا نشان داد. در دانشکده همه مرا می‌شناختند. چشم ها را دیدم که به من خیره شده. یک باره ده دوازده نفر هجوم آوردند. فاشیست کثافت! آسفالت خیابان آمد توی صورتم. فقط پاهای پوتین پوشیده پسرها و دخترها را می‌دیدم که می‌خورد توی صورتم و شکمم. دردی وحشتناک توی دلم پیچید. یکی گفت: بکشینش، فاشیست کثافت رو! می‌خواستم بلند شوم و بزنم‌شان. اما تکان نمی‌توانستم بخورم. یک باره دیدم کسی خودش را روی من پرت کرد. ایرج بود. گفتم: برو کنار کثافت عوضی. گفت: خفه شو، اگر زر بزنی اینا می‌کشنت. چیزی نگفتم. مرا از زیر دست و پا کشید کنار. ایرج چپ بود، به همین دلیل کسی با او کاری نداشت. من را برد آن طرف خیابان و ولم کرد و رفت. فرداش آمد خوابگاه و گفت: رفاقت‌مان تمام شد. دیگر نمی‌خواهم ترا ببینم. گفتم بدرک! گم شو.

میدان انقلاب بوی گه می‌داد. عابرین از پله‌ی آهنی پل عابر پیاده بالا می‌رفتند، از روی پل رد می‌شدند و در یک صف به هم فشرده از پله‌های آن طرف میدان پائین می‌آمدند.

متن اولیه، تهران، 1380

بازنویسی، بروکسل، 1385