نامه ها

نویسنده: شاهین

سلام ، این آخری ها خسته م از بس برای تو نامه می نویسم .نه نه اونکه فکر کنی از نوشتن خسته م ، از نامه خسته م .از خود خود نامه ! تازه از خود نامه هم نه ، از اون منتظر شدناش خسته م . از اون منتظر شدنای اومدن جواب . اونی که هی تو دلت رخت بشورن که نامه رسون نامه رو داده دستت ؟ نکنه اون مادر لکاته ت نامه رو گرفته باشه ؟ نکنه اگه گرفته ،نامه رو به تو نداده باشه ! نکنه تو مریض باشی نامه رو نخونده باشی ! نکنه نامه رو انداخته باشی گوشه ی طاقچه عادت از یاد من و تو برود ! چقدر باید وایسی دم دفتر تا ببینی نامه داری یا نه ؟ آخر سری هم همه بهت خندن و تو بخودت میگی به درک که نداری ،چقدر کاظمی دربیاد بگه آخه دیوونه روی نامه بایستی تمبر بزنی و تو بهش بگی آدرس که داره .نامه ای که واسه ی یه تمبر بخواد نره ، همون بهتره که نره . ایناش درد داره ،تو گوشم میگفتی عشقت رسد بفریاد ،اما من فهمیدم تو زندگی آدم دردهایی هست … اصلا اینا رو ولش ! من از همین ایناشه که خسته م . دیروز رفتم از فروشگاه شمع خریدم ،بغل آبخوری یه سقاخونه درست کردم .مخصوص خودم و تو .شمعها را اونجا روشن کردم دم غروبی ، نذر کردم ، نیاز کردم .ای نامه که میروی بسویش ! پس گردنی هاش رو بیخیال . کاظمی زد ،همون مسئول اینجا .گفت تو گه زدی تو نظافت آسایشگاه ! بلند گفت . شمعها رو هم که دونه ای دوهزار تومن بالاش پول داده بودم زیر پوتین لهش کرد سگ مصب! زد تو گوشم ! چه میفهمه ؟ عین نظامیهاست ، از اون عروضیهاش نه ، از اون عوضی هاش ، از اون گه هاش ! وگرنه می دونست دیدار یار غایب رو! اما نفهمه ،نه اینکه نمی فهمه ، نمی خواد بفهمه . جاش لگد میزنه، عر و تیز میکنه . هر چی می گفتم تو چه می فهمی زهرسو شاخ گیسو شانه میکرد، می گفت هر جور شده من اینجا شاخ تو یکی رو میشکنم ! دیروز دیدم تابلوی اصلی ساختمون رو عوض کردند اسمش شده میهمانخانه . ما همه شدیم یه مشت مهمان . یک روزی باید از اینجام بریم. بیتابی کردم . بهداری شیش تا قرص داد .صبح و ظهر وشب ، دکتر گفت بخوری ، می خوابی . آروم میشی . دست کردم ،تا دکتر نگاهش اونطرف بود ،دوتا قوطی کش رفتم . می خوردی میخوابیدی ، کو تا دکتر بفهمه میون اونهمه قرص ، کو تا تموم بشه ، کو تا من آروم بشم ! شب بود ،کاظمی گشت می زد. تو اطاق ما هم اومد. زیر کورسوی چراغ نامه می نوشتم. غضب کرد یکهو ، کاغذها رو از دستم کشید، پاره ش کرد. گفت مگه نگفتم دیگه نامه بی نامه ؟! مگه نگفتم ؟ مگه ندیدی ؟ سگ شده بود ،چشمهاش رنگ خون !خون اومد جلوی چشمام . کمربندشو کشیدم ،خراب شد رو تخت ، بالش رو انداختم رو صورتش ، خر خر میکرد، دستم رو انداختم راه نفسش رو بستم . دست و پا زد ، همه بیدار شده بودن ، چند تن خواب آلود ،چند تن نا هشیار، چند تن ناهموار .لگد میزد. دهنش که باز شد تا نفس بکشه ، قرصها رو ریختم تو دهنش ، حساب کرده بودم .حسابم درست درست بود ! سی و هفت تا ! چند تا لگد زد توی هوا؟ سی و هفت تا ! بدنش بالا و پایین می پرید، بالش رو دوباره گذاشتم روی سرش و روش نشستم ،اگه بودی می خندیدی و میگفتی عین شازده احتجاب ؟! آره عین شازده احتجاب! مهمانها بیدار شده بودند و نگاه میکردند. حرفای منو می فهمیدن ، واسشون گفتم ، که دلم سخت گرفته ازین مهمانخانه ، از این که تموم نشده ، از اینکه کاظمی می گفت دیگه تموم شد ،ازینکه گفت یکی از همین شبها خودم آویزونت میکنم ، از اینکه من نمیدونستم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ! از اینکه تو نگران میشی ، می دونم که می فهمیدند میدونم که تو هم میفهمی ، من این آخری ها از اینها ،از اینهمه فهمیدنهاست که خسته م. من از اینهمه دربدری ،جل و پلاستون رو جمع کنید ، به خط بایستید ،پشت سرهم برید تو اتوبوس ، اوهوی گوسفند از اونطرف نه ، از اینطرف ،از ایناس که خسته م . شمردم ، همیشه میگفتی حسابت ضعیفه ! ببین ! حسابم درست شده ! سر جمع دویست تا شده ، دویست تا نامه .اون هفته که کاظمی اومد مثل شمر و همه رو بر و بر نگاه کرد ، یه چیزی تو دلم گفت یه چیزی میشه ، یه چیزی شده .رفتم گوشه اطاق کز کردم . رفتم رو اون تخت ته اطاق که هیچکی روش نمیخوابه ،همون، همون که نحسه ،مال اون یارو که از بالای پشت بوم خودشو پرت کرد روی سیم خاردارها ، همون که میگفت بهار دلکش رسیده ، همون که می گفت پرستو شده اما، دل بجا نباشد! واسه اینکه پیدام نکنه ،ملافه رو روی خودم کشیدم ، پتو رو هم کشیدم .صدامو بریدم ، نفس نکشیدم .اما صدای قدمهاشو شنیدم اومد تو اطاق همونجور وایساده بود. میدونستم داشت بر و بر منو نگاه میکرد .یه چیزی بهم می گفت: نیای بیرون، داره نگات میکنه ! صداش ایندفعه اما آروم شده بود . یه دفعه گفت : اوهوی دیگه لازم نکرده نامه بدی. اینم کاغذات ، تموم شد! صدای خش خش اومد.صدای پاهاش که رفت . صدای پاهاش رو ی خش خش کاغذها، عین صدای پاهات بود رو اون برگها ، تو اون پادشاه فصلها ، زرد و نارنجی ها میشکستند .گفتی تو هم یه چیزی بگو ! من اما ، باید چه میگفتم به تو ، باید چه می گفتم ! کاظمی اون روز آدم بود،کتک نزد .روی کاغذ نوشته بود به طرفیت شاکی ، کی از کی شاکی بود ؟ کی طرف کیه ؟ من که همیشه طرفیت تو بوده ام در تمامی عمر، اما کاظمی گفت این دیگه آخریه ، تموم شد! . من از همین تموم شدنها از همین شروع نشدنها ، از همین برگشتنها، بدون اومدنها ، از همین خبرهای بعد از بی خبری ،از اینهمه آفتاب بیرون ،از این همه پرده ها که همیشه کشیده است. از اینهاست که خسته م.