سلام ، این آخری ها خسته م از بس برای تو نامه می نویسم .نه نه اونکه فکر کنی از نوشتن خسته م ، از نامه خسته م .از خود خود نامه ! تازه از خود نامه هم نه ، از اون منتظر شدناش خسته م . از اون منتظر شدنای اومدن جواب . اونی که هی تو دلت رخت بشورن که نامه رسون نامه رو داده دستت ؟ نکنه اون مادر لکاته ت نامه رو گرفته باشه ؟ نکنه اگه گرفته ،نامه رو به تو نداده باشه ! نکنه تو مریض باشی نامه رو نخونده باشی ! نکنه نامه رو انداخته باشی گوشه ی طاقچه عادت از یاد من و تو برود ! چقدر باید وایسی دم دفتر تا ببینی نامه داری یا نه ؟ آخر سری هم همه بهت خندن و تو بخودت میگی به درک که نداری ،چقدر کاظمی دربیاد بگه آخه دیوونه روی نامه بایستی تمبر بزنی و تو بهش بگی آدرس که داره .نامه ای که واسه ی یه تمبر بخواد نره ، همون بهتره که نره . ایناش درد داره ،تو گوشم میگفتی عشقت رسد بفریاد ،اما من فهمیدم تو زندگی آدم دردهایی هست … اصلا اینا رو ولش ! من از همین ایناشه که خسته م . دیروز رفتم از فروشگاه شمع خریدم ،بغل آبخوری یه سقاخونه درست کردم .مخصوص خودم و تو .شمعها را اونجا روشن کردم دم غروبی ، نذر کردم ، نیاز کردم .ای نامه که میروی بسویش ! پس گردنی هاش رو بیخیال . کاظمی زد ،همون مسئول اینجا .گفت تو گه زدی تو نظافت آسایشگاه ! بلند گفت . شمعها رو هم که دونه ای دوهزار تومن بالاش پول داده بودم زیر پوتین لهش کرد سگ مصب! زد تو گوشم ! چه میفهمه ؟ عین نظامیهاست ، از اون عروضیهاش نه ، از اون عوضی هاش ، از اون گه هاش ! وگرنه می دونست دیدار یار غایب رو! اما نفهمه ،نه اینکه نمی فهمه ، نمی خواد بفهمه . جاش لگد میزنه، عر و تیز میکنه . هر چی می گفتم تو چه می فهمی زهرسو شاخ گیسو شانه میکرد، می گفت هر جور شده من اینجا شاخ تو یکی رو میشکنم ! دیروز دیدم تابلوی اصلی ساختمون رو عوض کردند اسمش شده میهمانخانه . ما همه شدیم یه مشت مهمان . یک روزی باید از اینجام بریم. بیتابی کردم . بهداری شیش تا قرص داد .صبح و ظهر وشب ، دکتر گفت بخوری ، می خوابی . آروم میشی . دست کردم ،تا دکتر نگاهش اونطرف بود ،دوتا قوطی کش رفتم . می خوردی میخوابیدی ، کو تا دکتر بفهمه میون اونهمه قرص ، کو تا تموم بشه ، کو تا من آروم بشم ! شب بود ،کاظمی گشت می زد. تو اطاق ما هم اومد. زیر کورسوی چراغ نامه می نوشتم. غضب کرد یکهو ، کاغذها رو از دستم کشید، پاره ش کرد. گفت مگه نگفتم دیگه نامه بی نامه ؟! مگه نگفتم ؟ مگه ندیدی ؟ سگ شده بود ،چشمهاش رنگ خون !خون اومد جلوی چشمام . کمربندشو کشیدم ،خراب شد رو تخت ، بالش رو انداختم رو صورتش ، خر خر میکرد، دستم رو انداختم راه نفسش رو بستم . دست و پا زد ، همه بیدار شده بودن ، چند تن خواب آلود ،چند تن نا هشیار، چند تن ناهموار .لگد میزد. دهنش که باز شد تا نفس بکشه ، قرصها رو ریختم تو دهنش ، حساب کرده بودم .حسابم درست درست بود ! سی و هفت تا ! چند تا لگد زد توی هوا؟ سی و هفت تا ! بدنش بالا و پایین می پرید، بالش رو دوباره گذاشتم روی سرش و روش نشستم ،اگه بودی می خندیدی و میگفتی عین شازده احتجاب ؟! آره عین شازده احتجاب! مهمانها بیدار شده بودند و نگاه میکردند. حرفای منو می فهمیدن ، واسشون گفتم ، که دلم سخت گرفته ازین مهمانخانه ، از این که تموم نشده ، از اینکه کاظمی می گفت دیگه تموم شد ،ازینکه گفت یکی از همین شبها خودم آویزونت میکنم ، از اینکه من نمیدونستم کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ! از اینکه تو نگران میشی ، می دونم که می فهمیدند میدونم که تو هم میفهمی ، من این آخری ها از اینها ،از اینهمه فهمیدنهاست که خسته م. من از اینهمه دربدری ،جل و پلاستون رو جمع کنید ، به خط بایستید ،پشت سرهم برید تو اتوبوس ، اوهوی گوسفند از اونطرف نه ، از اینطرف ،از ایناس که خسته م . شمردم ، همیشه میگفتی حسابت ضعیفه ! ببین ! حسابم درست شده ! سر جمع دویست تا شده ، دویست تا نامه .اون هفته که کاظمی اومد مثل شمر و همه رو بر و بر نگاه کرد ، یه چیزی تو دلم گفت یه چیزی میشه ، یه چیزی شده .رفتم گوشه اطاق کز کردم . رفتم رو اون تخت ته اطاق که هیچکی روش نمیخوابه ،همون، همون که نحسه ،مال اون یارو که از بالای پشت بوم خودشو پرت کرد روی سیم خاردارها ، همون که میگفت بهار دلکش رسیده ، همون که می گفت پرستو شده اما، دل بجا نباشد! واسه اینکه پیدام نکنه ،ملافه رو روی خودم کشیدم ، پتو رو هم کشیدم .صدامو بریدم ، نفس نکشیدم .اما صدای قدمهاشو شنیدم اومد تو اطاق همونجور وایساده بود. میدونستم داشت بر و بر منو نگاه میکرد .یه چیزی بهم می گفت: نیای بیرون، داره نگات میکنه ! صداش ایندفعه اما آروم شده بود . یه دفعه گفت : اوهوی دیگه لازم نکرده نامه بدی. اینم کاغذات ، تموم شد! صدای خش خش اومد.صدای پاهاش که رفت . صدای پاهاش رو ی خش خش کاغذها، عین صدای پاهات بود رو اون برگها ، تو اون پادشاه فصلها ، زرد و نارنجی ها میشکستند .گفتی تو هم یه چیزی بگو ! من اما ، باید چه میگفتم به تو ، باید چه می گفتم ! کاظمی اون روز آدم بود،کتک نزد .روی کاغذ نوشته بود به طرفیت شاکی ، کی از کی شاکی بود ؟ کی طرف کیه ؟ من که همیشه طرفیت تو بوده ام در تمامی عمر، اما کاظمی گفت این دیگه آخریه ، تموم شد! . من از همین تموم شدنها از همین شروع نشدنها ، از همین برگشتنها، بدون اومدنها ، از همین خبرهای بعد از بی خبری ،از اینهمه آفتاب بیرون ،از این همه پرده ها که همیشه کشیده است. از اینهاست که خسته م.
Comments
No comments yet. Be the first to react!