هزارپا

نویسنده: آریا یعقوب­زاده

دیشب دیدمش. موجودی را که چند شبی است می‌آید و پای فَرانَک را می‌گزد و می‌رود. یک هزارپای کوچک. هنوز به فَرانَک چیزی نگفته‌ام. اگر بگویم خوشحال می‌شود. به خاطر ورم‌های قرمز رنگی که هر روز صبح روی پاهاش سبز می‌شود، حسابی کلافه است. ساق‌هاش دیگر خال خالی شده. دکتر گفته جای گزیدگی است. انواع حشره‌کش‌ها و شستشوی تمام پتوها و ملحفه‌ها افاقه نکرد. تا این که دی‌شب دیدمش. زیر نور چراغ خواب. قرص خواب را خورده بودم و روی تخت نشسته بودم و در و دیوار را تماشا می‌کردم. شاید هم کشیک می‌کشیدم، نمی‌دانم! فرانک مثل همیشه روی پهلوش، پشت به من دراز کشیده و متکای کوچکش را بغل کرده بود. نیم ساعتی می‌شد که خوابش برده بود. منظم و عمیق نفس می‌کشید. یکی از پاهاش تا بالای زانو از زیر ملحفه بیرون مانده بود. با وجود توصیه‌ی دکتر، دوست نداشت موقع خواب شلوار پاش کند. چهار جای گزیدگی روی ساقش بود؛ برآمدگی‌های قرمز، تقریبا به اندازه‌ی یک ناخن. یکی روی مچ، دو تا روی نرمی پشت ساق و یکی هم کنار زانو. انگشت کوچک پاش کج شده و خوابیده بود روی انگشت کناری. این بلا را خودش سر انگشت آورده بود. انگشت پای پدرش شکسته بوده و کج شده بوده روی انگشت کناری. او هم از عشق پدر، از همان بچه‌گی انگشت کوچک را با نخ می‌بسته روی انگشت کناری که بشود شکل انگشت پای بابا! بعد هم انگشتش همین شکلی کج مانده. می‌خواست جراحی‌اش کند اما من نگذاشتم. یک جورهایی از این انگشت خوشم می‌آید. داشتم انگشت کوچک را تماشا می‌کردم که دیدمش. از کف پای فرانک خزید و آمد روی قوزک پا. سه یا چهار سانت بیشتر نبود. اولش نفهمیدم چیست. سرم را که جلوتر بردم دیدم هزارپاست. سیاه بود. شاید هم توی تاریک روشنای اتاق سیاه دیده می‌شد. دمش دو شاخه بود و موقع راه رفتن بالا نگهش می‌داشت. خواستم با دست بزنمش که یک‌دفعه ایستاد. سرش پایین رفت و پاهاش کمی از هم باز شد. داشت فرانک را می‌گزید. سرم را از مسیر نور چراغ خواب کنار کشیدم تا بهتر ببینم. نور که تابید روش حرکت کرد. جای گزیدگی یک نقطه‌ی ریز بود اما کم‌کم قرمز شد و ورم کرد. فرانک تکان نمی‌خورد. هنوز عمیق نفس می‌کشید. اصلا گزش هزارپا را حس نکرده بود. یعنی درد یا سوزش نداشت؟ حالا هزارپا روی نرمی پشت ساق بود. دوباره ایستاد و پاهاش را باز کرد. دوباره سرم را جلو بردم. سرش پایین رفت. دوباره می‌خواست گاز بگیرد. نزدمش. خواستم ببینم این بار فرانک حس می‌کند؟ این‌بار گزیدنش خیلی بیشتر طول کشید. هزارپا یک خط کوتاه سیاه بود روی ساق سفید. جای گزیدگی دوباره قرمز شد و بالا آمد. هزارپا راه افتاد و رفت سمت نرمی پشت زانو. فرانک تکان نمی‌خورد. چطور حس نمی‌کرد؟ این‌قدرها هم خوابش سنگین نبود. هزارپا ایستاد و دوباره راه افتاد. انگار سیر شده بود و حالا گردش می‌کرد. سرم را جلو بردم. لبم را گذاشتم روی مچ پای فرانک. می‌خواستم ببینم حس می‌کند یا نه؟ تکان نخورد. آرام با زبانم پوستش را لمس کردم. باز هم تکان نخورد. هزار پا آرام آرام راه می‌رفت. با لب‌هام آرام پشت مچ پا را مکیدم. یک‌دفعه فرانک تکانی خورد و با انگشت های پای دیگرش جای مکیدنم را مالید. سرش را بلند کرد و با چشم های پُف کرده به من که زیر پاهاش بودم نگاه کرد. چند لحظه‌ای مبهوت ماند و بعد لبخند محوی زد. با شست پاش صورتم را نوازش کرد: _ دیوونه شدی عزیزم این وقت شبی؟ خیلی خوابم میاد باشه واسه صبح… باشه؟ برام بوسه‌ای فرستاد و دوباره سرش را روی تخت گذاشت و چشم‌هاش را بست. پس چطور گزیدن هزارپا را حس نمی‌کرد؟ دور و بر را نگاه کردم. هزارپا نبود. لابد وقتی زنم پایش را تکان داده بود جایی پرت شده. دنبالش گشتم. غیبش زده بود. ملحفه را آرام کنار زدم و تمام پای فرانک را برانداز کردم. نبود. تا صبح چند بار چیزی را روی پایم حس کردم و از خواب پریدم. گفتم شاید برگشته باشد، اما نبود. امشب حتما دوباره می‌آید. ملحفه را کامل از روی پاهای فرانک کنار زده‌ام تا بتوانم همه چیز را کنترل کنم. قرص خواب هم نخورده‌ام. یکی دو بار دیگر گزیدنش را تماشا می‌کنم و بعد دخلش را می‌آورم. کاش بیاید.