هیچی

نویسنده: مژگان دیانتی

پدر وارد خونه شد و پرسيد: نهار چي داريم؟ مادر در حالي كه مي رفت تو اتاق گفت: هيچي. پدر:هيچي هم شد غذا؟ مادر: آره عشقم، يه تن ماهي مي خوايم بخوريم.جا داري؟ صداي انفجاري هردوشون رو كشوند سمت آشپزخونه! مادر با دلهره گفت:انگار گاز تركيده! پدر رفت سمت پنجره آشپزخونه كه پاش خورد بِه قوطي تن ماهي و يهو يه چيزي افتاد رو سرش ،برش داشت نگاش كرد گفت:هيچي چسبيده به سقف! زنگ بزن دو پرس غذا بيارن!

١٣/٦/١٤٠٠