پاسگاه زید

نویسنده: شاهین

گرما از زمین و آسمان می بارید. عصر شده اما هرم هوا هنوز نشکسته بود. ستوان طرقی پشت میز فکسنی ارج هر چند دقیقه یکبار با خمیازه یا وز وز مگس سمجی که به هر سوراخش سرک می کشید می جنگید. کولر گازی اطاق افسرنگهبانی شر و شر عرق می ریخت و با همه ی زوری که می زد از عهده ی گرما بر نمی آمد. ستوان پیش خودش زمزمه کرد : تهران کجا و اینجا کجا!! به این هوا عادت نداشت . عرق از همه ی جانش سرازیر بود . با کلافگی داد زد :

  • یحیوی ، اوهوی یحیوی ، سرباز یحیوی ی ی ی در باز شد سرباز میانه قدی داخل اطاق آمد و پا چسباند ، همزمان با چفیه ای که دستش بود عرق را از پشت گردن و سر و صورتش پاک کرد. -بفرمایید جناب سروان
  • چائیت آماده نیست ؟ کف کردیم !
  • آب جوش اومده ،درست کردم اما جیره قند پاسگاه تموم شده!
  • همینجوری بیار ، نه وایسا ، ببین کسی از سربازا قند نداره ؟
  • چشم جناب سروان
  • ببین ، بده جلوی در را سه چهارتا آفتابه آب بریزند شاید گرما کمتر بشه! یحیوی دوباره با چفیه عرق پیشانی را گرفت و در حالیکه می رفت گفت : جناب سروان با این چیزا درس نمیشه. پول بگذاریم رو هم بدیم کولر رو درستش کنن ! ستوان با پرونده لوله شده ای محکم روی میز کوبید و گفت :اوفیش ، خوردیش ؟! آخر زدمت .! پرونده را بلند کرد ، خبری از مگس نبود . با بیحالی کاغذها را توی کازیه انداخت و زیر لب فحشی داد. یحیوی با لیوان چایی برگشت. پا چسباند و لیوان و نعلبکی را روی میز گذاشت و تند تند چای ریخته شده توی نعلبکی را با چفیه اش خشک کرد. ستوان دلش آشوب شد اما لیوان را برداشت یک جرعه از چای داغ را هورت کشید و به سرباز گفت : کسی قند نداشت ؟ یحیوی کمی این پا آن پا کرد و گفت: نخیر جناب سروان هیشکی نداشت . ستوان درحالیکه چای را سر می کشید با غیظ و طوری که سرباز بفهمد گفت: باشه ، نوبت ما هم میشه .همین فردا پس فردا ،ببینم کدوم قرمساقی میاد واسه مرخصی از و جز میکنه ! سرباز قوز کرد و گفت : آقا بحضرت عباس ما که تموم کردیم وگرنه … ستوان لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت : با تو نبودم . با همین دیوثهام! . امروز خبری از مرکز نیومده ؟ سرباز لیوان را در نعلبکی چرکتاب گذاشت و گفت :نه قربان هیشکی هیچی نیاورده .بیسیم هم از صبح صداش درنیومده. طرقی اشاره ای به لیوان کرد و گفت : ببرش دیگه ! اگه وقت کردی یه آبی هم بهش بزن ! دفعه دیگه اینطوری آوردی ، بازداشتیت رو شاخشه ! یحیوی هول زده پاها را بهم کوفت ، چشم جناب سروانی گفت و با عجله از اطاق بیرون رفت. سرباز نگهبان دم در پاسگاه برای فرار از گرما به داخل آمده بود پرسید : چشه ؟ صداش بلند شده ! یحیوی لیوان را نشان داد و گفت : نمی دونم چه مرگشه ، مرخصیش دور شده ، گرما زورش کرده ، جاکش زورش به من رسیده ! یکی نیس بگه سگ تو این گرما چایی می خوره ! نگهبان گفت : یعنی امروز حرف مرخصی پیشش نزنیم ؟ نوبت من شده ها ! یحیوی نگاهی به سرباز کوچک اندام که قدش بزحمت اندازه تفنگش بود انداخت و گفت : تو ام انگار گابی ها! میگم امروز خلقش تنگه, دور و برش پیداتون نشه ! کی این دوماه آخرم تموم بشه از این سگدونی برم ! نگهبان بند اسلحه را روی شانه انداخت .در را نیمه باز کرد و گفت تو خو تازه از مرخصی اومدی! چند وقت دیگه هم میری و خلاص میشی ، کلاهش را درآورد ستاره های توی کلاه را نشان داد . یحیوی شمرد ، هفت تا بودند . نگاهی به نگهبان انداخت و گفت :اوووه هیهاته ! پوزخندی زد و ادامه داد : دهنت آسفالته قربونعلی ! تا تموم شه قدت هم اندازه تفنگت شده . قربونعلی گفت :نفست از جای گرم درمیاد .ما که حقوق بگیر نیستیم،ماییم و یه تکه زمین بی آب و یه پدر علیل و هفت تا خواهر برادر قد و نیم قد.اگه الان که وقتشه نریم سر زمین کی میاد نون اینها رو میده ؟! بعد دمغ و گرفته بیرون رفت و در را پشت سرش بست.

ستوان به ساعتش نگاه کرد ، هنوز نیم ساعت به تعویض شیفت نگهبانی مانده بود . رادیو را روشن کرد و از سر بی حوصلگی موجها را بالا و پایین برد. جایی حمیرا می خواند <آخه بابا پیرت بسوزه عاشقی…> مکثی کرد و دوباره موجرا بالا و پایین کرد .سر که بالا کرد از دیدن سرباز در یک قدمی میز جا خورد.

  • اینجا چکار میکنی قربانعلی ! مگه تو سر پست نیستی ؟ سرباز کمی این پا و آن پا کرد ،کلاهش در دستش مچاله شده بود . نگاهش بین میز ، پاها و کلاه مچاله ی خیس از عرق ،دو دو میزد .
  • جناب سروان چهارشنبه آخر ماه شده دیگه . شما که از اوضاع ما بیخبر نیستی! همین الانشم برا درو دیرشده!

طرقی بی حوصله نیم نگاهی به کاغذهای روی میز انداخت و گفت : خب چکار کنم ! مرکز جواب رد داده .یعنی میگی من از کجا سرباز بیارم جات واسه ؟

  • آخه جناب سروان ماییم و همین یه گُله زمین دیمی ، اگه الان درو نکنیم باقی سال هیچی نداریم بخوریم. ذهن کلافه ی طرقی دنبال رابطه ی گرما و قربانعلی و جواب مرکز بالا و پایین رفت. دوباره بطرف رادیو برگشت تا ایستگاه جدیدی پیدا کند و زیر لب غرغر کرد :< خب میخواستی نیای سربازی ! انگار اینجا من باس تاوون همه رو بدم ، این گه هم که هیج جا رو نمیگیره ! > و با نرمه دست محکم روی سر رادیو زد .دمغ به سمت در برگشت . قربانعلی همچنان مچاله زیر بار تفنگ روی دوش در یک قدمی در ایستاده بود. سروان توی صندلیش جابجا شد و براق رو به سرباز داد زد :<هنوز که اینجایی ! انگار تو حالیت نیست . من تقصیرکارم تو این بیابونی افتادیم ؟ من تقصیرکارم سرباز نمیدن ؟ حرف های ستوان برای قربانعلی که برای یک نانخور کم شدن ، از خانه کله کرده وپایش به سربازخانه باز شده بود ، هیچ معنایی نداشت . با نگاهی گیج و گول به دست ها و انگشتان سروان خیره مانده بود تا شاید به قلم برود و برگه ی مرخصیش را امضا کند.
  • جناب سروان تو این بیابونی که خبری نیست ، کسی به کسی نیست ، تا گندمها خشک و پوک نشده…

طرقی گندم را نمی فهمید. پشت به قربانعلی به طرف دهانه ی کولر گازی که فس و فس کنان ته مانده ی خنکا را درون اطاق پخش میکرد چرخاند و گفت : <حالا این چند روز هم نری طوری نمیشه ،گندمها که فرار نکردن بگذارشون برای هفته دیگه، ماه دیگه !> قربانعلی تفنگ را روی دوش جابجا کرد و گفت.

  • <جناب سروان نمیشه ، زمینمون از دست میره ، همین الانشم زیر قرضیم > سروان جوش آورد :< هرچی من میگم نره ، هی میگه بدوش . آخه آدم زبون نفهم چرا حالیت نمیشه ! میگم سرباز نداریم ، واسه من قصه ی کلثوم ننه سرهم میکنه > با چند قدم تند به درگاه نزدیک شد و توی راهرو داد زد :< آهای سرباز یحیوی ، بیا اسلحه ش را تحویل بگیر و این الاغ رو ببر بازداشتگاه ! گیر کیا افتادیم خداوکیلی! ، یه مشت بز چرون زبون نفهم.با اینا میخوان مرز رو نگهداریم؟! > بعد سریع برگشت و پشت میز نشست تا حکم بازداشت را بنویسد. قربانعلی التماس کرد: جناب سروان نکن ! تو رو خدا نکن ،تو رو حرضت عباس بدبختمون نکن! ستوان روی کاغذ چیزی نوشت و داد زد :یحیوی اومدی؟! سرباز آمد و دستش را طرف اسلحه قربانعلی برد.قربانعلی اویزان تفنگ شده بود .مرتب میگفت جناب سروان تو روخدا ! یحیوی گفت :«ولش کن ،ولش کن لامصب ،بدترش نکن، خودم برات مرخصی میگیرم » و سعی کرد آن را بزور از بغل قربانعلی بیرون بکشد،تفنگ زیر وزن قربانعلی سر خورد و با قنداق زمین خورد. صدای کر کننده تیر ژ۳ بلند شد. ستوان ترسیده عقب رفت . هنوز باورش نشده بود. دستهایش هوا را چنگ زد. رادیو از روی میز به زمین افتاد ستوان با صندلی زمین خورد.کوبید.بوی باروت در اطاق پیچیده بود. یحیوی محکم با دو دست تو سر خودش کوبید. هیکل ستوان طرقی روی زمین ولو شده بود با عجله از روی رایو ی خرد شده گذشت .دستی زیر کتف سروان گذاشت او را بالا کشید. چشمهای طرقی گشاد شده بود. گلوله، رادیاتور کولر را شکافته بود و تتمه گاز آن فش فش کنان بیرون می آمد ستوان ،منگ ، بی هیچ اعتراضی روی صندلی نشست.<یعنی به همین مفتی مفتی؟! اونهم توی این خراب شده ؟! وسط بیابونی؟!> با خودش فکر کرد <هر جور شده باید از این خراب شده برم .> قربانعلی مچاله روی زمین ،هق هق کنان حرفهای نامفهومی میزد.