کول‌بر

نویسنده: نیلوفر منشی‌زاده

دختر تمام مدت پائیز پشت پنجره نشست، شال گردن بافت و به کوه خیره ماند. با رسیدن زمستان و اولین برفی که کوه را سپید کرد، شروع به بافتن موهایش کرد. بافت و بافت… یکی از این روزها ناگهان دست از کار کشید بلند شد سرش را به پنجره نزدیک و چشمانش را ریز و تیز کرد . بعد برگشت رو به روی آینه، که تمام کوهستان در آن نمایان بود ایستاد. دور نقطه متحرکی که انگار چیزی بر دوش داشت و به سختی راهش را میان برفها باز میکرد، با انگشت قلبی کشید و مستقیم به آینه نگاه کرد.از چشمانش ستاره می‌ریخت. موهایش مرتب و گونه هایش گلگون شده بود. زیر لب گفت : کژال بهت گفته بودم برمیگرده… بهت گفته بودم ژیوان رو کوهستان نمی‌خوره…