آوازِ پایان

نویسنده: زهرا توکل

رفت بالای پشت بام، حساب همه لحظه ها را کرده بود. شروع کرد آرام قدم زدن به سمت لبه ی بام. اولین گام را که روی فضای خالی گذاشت، شاهین نجفی شروع کرد به خواندن توی گوشش: «به اسمم روی لب های خیس تو»، دومین گام را گذاشت، معلق شده بود در هوایی سرد.در تمام هزاران باری که این صحنه ها را در خیالش ورق زده بود به خودش قول داده بود چشمانش را نبندد.مگر حقیقت ِ «بودن» برای او چه ارمغانی داشت که «نبودن» بخواهد فاقد آن باشد؟«به عشق بازی و جنگلِ گیس تو». با مُرده های زیادی حرف زده بود.اما تا بحال از هیچ کدامشان نپرسیده بود مُردن چقدر درد دارد! زنش مُرده بود هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد آخرین بار کِی صدای خنده اش را شنیده،فروشنده سر کوچه شان، او هم حتما مرده بود، هروقت نگاهش میکرد احساس میکرد سالهاست همین جا منتظر مشتری روی صندلی فلزی قدیمی نشسته و سیگار دود می کند.«که ماهی شوم توی رودِ تَنت». کوچه را نگاه کرد، کودکی اش را دید با سکه ای پنج تومانی در دست، رفت از آقای فروشنده یک پفک خرید و خوشحال دوید توی خانه. تلویزیون سیاه و سفیدِ نارنجی رنگ، پسر شجاع نشان می داد. پفک را باز کرد، محو تماشا شد.«زمینی شوم زیر تندیس تو». دست در دستان زن زیبایش وارد کوچه شد تور عروسش را بالا زد: به من قول بده همیشه بخندی،من و تو با این عشق دنیا را فتح می کنیم.«گرفتار دنیای ممنوعه ها». پنجره ی طبقه ی دوم باز بود نگاهش افتاد به تخت پسر بچه شش ساله اش، تیغ تیز جراحی غده سرطانی او را بریده بود. از پسرش هم نپرسیده بود مُردن درد دارد یا نه.«تفنگِ نگاهِ جماعت سوی ما».حیاط خانه را دید، سنگ قبر مادرش آنجا بود. تاریخ تولد و تاریخ مرگ یک عدد را نشان میداد. هرچقدر فکر کرد خاطره ای از مادر بیاد نیاورد.«ما پشتِ هم رو به آیینه عاشق شدیم».نگاهی به آسمان کرد با زمین فاصله چندانی نداشت.انگار زمین به آسمان چسبیده بود.«بی بهانه دل به آسمان زدیم». درد هم نداشت مُردن. آدمها بالای سرش جمع شده بودند، همه شان را می دید،زنی دیوانه وار قهقهه می زد،پسرکی بی مو زل زده بود به مغز از هم پاشیده اش،پیرمردی روی صندلی نشسته بود سیگار می کشید. ازدحام آنها نمیگذاشت راحت نفس بکشد، یادش آمد مُرده است.همیشه آرزو داشت با چشمهای باز بمیرد. تنها آرزویی که برآورده شد.