کمد لباس ها را باز کردم. پیراهن مشکی. پیراهن سفید و قرمز. مانتو و روسری مخصوص تهران. دامن مشکی بلند. دامن سورمه ای چاکدار. کت و دامن مشکی. پیراهن صورتی یقه باز. شال هندی نارنجی و قهوه ای. گفته بود با خودم زیاد لباس نمی برم، فقط یک چمدان سبک.
جای سرش روی بالش مانده بود. چند تار نازک موهای سیاه که چسبیده بود روی بالش، جای تنش روی تشک و ملافه ای که چین خورده بود. گفت: ببخش که تخت را مرتب نکردم، تو مرتبش کن. دلم نیامد دست بزنم. سر جای خودم خوابیدم. بالش او را زیر سرم گذاشتم.
در یخچال را باز کردم. کالباس ها و سوسیس ها و غذای نیم خورده دیروز. گوجه فرنگی نصفه بغل قالب کره. ظرف پلاستیکی که قیمه بادمجان را در آن گذاشته بود. تربچه ها و نعناع لای دستمال سفید مرطوب. سالاد الویه ای که درست کرده بود و بوی آبلیموی شیراز می داد. گرسنه ام بود. کمی به غذاها نگاه کردم. حوصله غذاخوردن نداشتم. از سر بطری دو سه قلپ آب خوردم و در یخچال را بستم.
دایره جعفر پناهی، دائی جان ناپلئون، ده کیارستمی، سریال لاست با زیرنویس فارسی، سریال فرندز، صورت زخمی برایان دی پالما جلوی دستگاه دی وی دی افتاده بود. به تلویزیون خاموش نگاه کردم، تصویرم را از لابلای غبار روی صفحه تلویزیون با ته ریش دیدم. فیلم ها را جمع کردم و گذاشتم سرجای شان، وقتی برگشت نگاه شان می کنیم.
سگ خوابیده بود. هر وقت به سفر می رود تا دو سه روز بشدت افسرده می شود. سرش را برگرداند و به من نگاه کرد. پوزه اش را چسباند روی لحاف سفیدش و به من نگاه کرد. دستم را آرام روی گونه اش کشیدم. یک قطره اشک خشک شده بود زیر چشمش و موهایش را چسبانده بود به هم. سرش را برگرداند و چشمهایش را بست.
شهریور 1388
Comments
No comments yet. Be the first to react!