نیمهشب شد ؛ مروارید و کارولین بعد از جور کردن دوتا تخته سنگ برای نشستن ، جوراباشون رو درآووردند و پاهاشون رو گذاشتن توی آبِ دریاچهی مانیبل ؛ کارن و سَم هم ماسک خوک رو آماده کردند.
جادوگر کلبه رو ترک کرد و روانهی بیشه شد.
سَم و کارِن منتظر فرصت بودن که مسببین تنبیه سه روز پیششون از خانم فلورا رو یه حال اساسی بِدن و چنان ترسی بهشون وارد کنند که دیگه نتونند دزدای مرباهای تمشک رو لو بِدن.
کارولین خیلی باهوش بود ؛ میدونست که هرگز نباید به کارِن اعتماد کنه حتی اگه کارِن به کتاب مقدس قسم بخوره ، اما به اصرار مروارید و چون مروارید تنها نباشه ، راضی به خوندن دعای “ایماندار” حین بودنِ پاهای عریانش در دریاچه شده بود.
اینکه جادوگر چطور پس از گذشت سیصدسال تصمیم گرفته بود دوباره از کلبهاش بیاد بیرون رو کسی نمیدونست.
مروارید وقتی سنجابش “شارچینگ” رو کنار واگنها تنها گذاشت که بره سبدِمیوه رو از خانم فلورا بگیره ؛ از بخت سیاهش واگن افتاد روی شارچینگ و دُم شارچینگ جدا شد اما خوشبختانه با دکتر بازی آقای ویلفرد شارچینگ زنده موند ؛ ولی خب سنجابِ بدون دُم ، دیگه شیرین و جذاب نبود و یه جورایی شبیه موش قهوهای شده بود.
یک ماه پیش ؛ سر کلاس معلم تاریخ خانم مالِنا حرف از افسانه ای زد که سالیان دور در روستای مانیبل گفته میشد ؛ البته دیگه کسی ازش حرفی نمیزد اما کارِن عاشق اینجور چیزا بود و با تمام وجود گوش میداد. خانم مالِنا از رازآلود بودنِ دریاچه گفت و اینکه چطور وقتی سالیان دور دعای “ایماندار” در کنارِ دریاچه خونده میشده ؛ توی دریاچه معجزه رخ میداده. اینکه یکبار دریاچه بچهای که چند ساعت توش غرق شده بود رو پس میزنه و بچه دوباره نفس میکشه، البته خانم مالِنا اشاره به این هم کرد که این افسانه بوده و کسی معجزهای از دریاچه ندیده.زنگ خورد و ذهن کارِن درگیر دریاچه…
هفتهی پیش بود که وقتی کارولین و مروارید توی پشتبومِ اصطبل مشغولِ بازی بودند ، متوجه شدند که دزدان مرباهای تمشک ، کارِن و سَم هستند.
مروارید همون موقع داد زد که به عمه فلورا میگم که شما مرباها رو میدزدید. سَم و کارِن قدمهاشونو تندتر و فرار کردند. یکساعت بعد از جلسهی عمهفلورا و ماداماِمیلی؛ تصمیم بر این شد نظافتِ باغچه و اصطبل تا آخر پائیز بر عهدهی کارِن و سَم باشه تا دیگه هوسِ دزدیدنِ مرباهایتمشک به سرشون نزنه.
مروارید پس از چیده شدن دُم شارچینگ ناراحت بود و همین که سَم بهش گفت همهی سنجابهایی که دُمشون چیده میشه ظرف ۴۸ ساعت میمیرند دیگه دست از گریه برنمیداشت.
سَم و کارِن تصمیم شون رو گرفته بودن ؛ ترسوندنِ درست و حسابی کارولین و مروارید.
کارِن روبه مروارید گفت: فقط یه راه وجود داره ؛ وقتی نیمهشب شد و همه خوابیدند ؛ صاحبِ سنجاب بره کنارِ دریاچهی مانیبل و پاهاش سرمای آبِ دریاچه رو احساس کنه و دعای ایماندار رو بخونه تا دُمِ شارچینگ قبل از مرگش بهش متصل شه و زنده بمونه.
کارولین مطمئن بود کاسهای زیر نیم کاسهست اما کارِن به کتاب مقدس قسم خورد که مطمئنه.
صورت مروارید سرخ و پُر از کک بود اما کارولین بسیار زیبا و تقریبا همهی خانواده کارولین رو دوست داشتند و کارولین تنها کسی رو که عمیقا دوست میداشت مرواريد بود ؛ این شد که کارولین به خاطر مروارید قبول کرد که همراه مروارید پاهاشو حین خوندنِ دعای ایماندار بذاره توی آب.
همه جا تاریک و تنها روشنایی ؛ نور مهتاب بود.
سَم ماسک خوکی رو که درست کرده بود ، روی سرش گذاشت و داشت از پشتسر نزدیک مروارید و کارولین میشد که دریاچه پُر از ستاره شد و آب رنگ خودش رو عوض کرد ؛ طوری که انگار یه خورشید از دل دریاچه داشت متولد میشد. سَم و کارِن پا به فرار گذاشتند…
جادوگر مثل یه پری اومد کنار مروارید و دست کشید روی شارچینگ و دُم سنجاب دوباره دراومد.
مروارید گفت: من هنوز دعا رو شروع نکرده بودم ؛ جادوگر که صورتی پُر از کک داشت، لبخند زد و رفت…
مروارید داد زد: شما خیلی مهربونید خانم… بعد از این جمله همه چیز مثه قبل شد ؛ مروارید پس از به هوش اومدن کارولین دریاچه رو ترک کرد و سَم و کارِن شدند دو اسطوره برای مروارید ، تا جایی که خود مروارید میرفت و براشون پنهونی شیشهی مربای تمشک میدزدید…
Comments
No comments yet. Be the first to react!