کلمات با عقاید ناآرام

نویسنده: مظاهر شهامت

مگر ما چند نفریم ؟ سعید درکرج زندگی می کند با سویل . با کلمات دقیق سر کار می رود . مشتی مصالح ، مانند خاک و سیمان و آب و آهن ، به شکل کاملا دقیق ، دیوار می شود . معلوم است ، وقتی دیوار ، از روی زمین بالا بیاید ، هر منظور دیگری هم داشته باشد ، آفتاب را کج می کند . این حقیقت را وقتی بیشتر می پذیرم که او موقع رفتن به سر کار ، از ترکیب استعاری میدان هفت تیر هم می گذرد . نمی توانم باور کنم در این عمل ، تنها فعل رفتن یا گذشتن از ترکیب “ هفت تیر “ صورت می گیرد ، بلکه همچنان ، استعاره خوفناک ترکیب هفت تیر و تداعی صدای شلیک آنها ، ذهنیتی را هم در او پدید می آورد که با او به محل کار برده می شود . و اگر چنین است ، در نظر هم داشته باشیم که با حضور کلمه دیوار به عنوان هدف نهایی و کارکرد مستمر کلمه دقیق ، موضوع ، پیچیده تر می شود … سویل بعد از رفتن سعید تنها می ماند. در یک شهر غریب چه کار باید بکند ؟ کمی بیشتر می خوابد ، نه این که واقعا خوابیده باشد ، درازکش می ماند و به انواع موضوع های شخصی و عمومی فکر می کند . مثلا فکر می کند وقتی مدرسه می رفتند چرا فرناز غذایی را که با خودش می آورد مدرسه ، می برد دزدکی در توالت می خورد ! یا اگر پدر به جای نویسنده بودن ، مدیر پرورشگاه نیروهای متخاصم فیزیک در مبحث ابعاد منحنی بود ، آیا باز هم این قدر سیگار می کشید ؟ یا ، این که هر روز عده ایی از مردم در گوشه و کنار جهان جمع می شوند تظاهرات می کنند شعار می دهند “ نان ، آخرین پرنده زنده ماست “ در واقع می خواهند چه بگویند و چرا پلیس آنها را کتک می زند ؟ یا چرا تنها دیده شدن سنگ سفید به این معنا است که بالاخره باران خواهد بارید ، حتی اگر هنوز ابر ، به صورت واقعا علمی تفسیر نشده است … بعد ، بالاخره رختخوابش را ترک می کند ، صبحانه می خورد ، خانه را تمیز می کند ، ناهار می پزد و از پشت پنجره کوچه را تماشا می کند که در آن پیرمردی با نوه جوانش با تار و دف موسیقی آذری می زنند و او باز هم به یاد می آورد رقصیدن در زیر باران ، درست همان لذتی را دارد که انقلابی های زخمی ، پس از پیروزی احساس می کنند ، به شرطی که زمان ، زمان شیهه کشیدن ابرهای به شکل گله اسب ها بوده باشد…
مگر چند نفر هستیم ما ؟ رشته تحصیلی آروین هم همان رشته سعید است . مهندسی معماری. اما چون بیکار است نمی تواند و لزومی هم نیست که با کلمات دقیق زندگی کند . هیکل زیبایی دارد ، شیک می پوشد و با دوستان خود جمع می شوند خیابان گردی می کنند ، به کافه ها می روند ، با گوشی تلفن هایشان مشغول می شوند و بالاخره و در همه حال با آن دسته از کلمات فکر می کنند که سبک و گذرا هستند. تکیه کلام داریوش “ من می دانم است “ ، تکیه کلام مسعود “ من حوصله هیچ خواب دیدن را ندارم “ . ایستک ، ظاهرا آدم موشکافی است ، اما دوست دارد همیشه با دود سیگار بازی کند . الینا معتقد است همه دنیا به اندازه یک شهر کوچک با خیابان اصلی خیلی کوتاه است . و بالاخره سلما فکر می کند امیر به اندازه ایی یک پسر است که می تواند خوب قلیان بکشد و می داند مزه گوشت گنجشک از مزه مرغ بهتر است ولی هر دو را نباید خورد و بهتر است به جای آن کاهو را با شیره عسل خورد … ما چند نفر هستیم ، تنها چند نفر ! همسرم در بیمارستان کار می کند . یک روز به این نتیجه نهایی رسید که نوع کار او و مشغول شدن با بیمارها فرصت فکر کردن به هیچ چیز دیگر را نمی دهد . کارش را که نمی تواند رها کند ، از خیر فکر کردن می گذرد . گاهی به قول خودش برای دل تنهایش دف می زد. آن را هم برد گذاشت پشت بام خانه و گفت : “ تگرگ که ببارد خبرم می کند گلدان ها را از حیاط بیاورم داخل خانه ! “ امشب هم که خانه نیست . وقت غروب آفتاب مطمئن که شد آسمان صاف است رفت پیش دوستش زهرا تا درباره خواب های عجیب دخترش آنیس صحبت بکنند . کاری که البته به کوزه پر از انگشتر با نگین فیروزه و افسانه اندوه هزارساله ربطی ندارد … من ، یک نفر هستم ! حالا که تنها یک نفر هستم و در خانه به جز من کسی نیست برای خودم چایی دم می کنم . عصر از باقیمانده غذای نهار خورده ام و احساس گرسنگی نمی کنم . از این بابت خوشحالم . از احساس گرسنگی همیشه بدم آمده . مخصوصا که هیچوقت حوصله پختن غذا را نداشته ام . باز هم قسمتی از رمان “ تسلی ناپذیر“ ایشی گورو را می خوانم . رمان قطوری که خواندنش را از چند روز پیش شروع کرده ام . سبک داستان نویسی اش را خیلی دوست ندارم ، اما با خودم لج کرده ام که بالاخره تا آخر بخوانم . کند پیش می روم . مخصوصا به این دلیل که حین خواندن مدام فکر می کنم باید طور دیگری نوشته می شد . فکر می کنم اگر آقای نویسنده روده درازی نمی کرد این رمان اصلا نوشته نمی شد . تنها از یک کارش خوشم آمده . این که همه چیز را طوری ناگهان در فضای اکنون خواندن تغییر می دهد که به جای باورناپذیری آن ، به کند و معمولی بودن مفهوم “ ناگهان “ عادت می کنیم ، بدون آن که از این اتفاق حیرت زده شده باشیم . اما واقعا حتی برای درک چنین وقوعی هم نمی ارزید بخواهم این کتاب را بخوانم . پس از نیم ساعت کتاب را کنار می گذارم و تصمیم می گیرم امشب دیگر با آن کاری نداشته باشم . باز هم فکر می کنم میلان کوندرا بهتر از گورو می نویسد ، حتی برای زدودن هیجان از امر ناگهانی، یا وسعت دادن به فضای رمان با احضار موقعیتی دیگر برای نوشتن ، در زمانی که انتظارش نمی رود . گورو هنوز یک آسیایی است که در باورهای داستان نویسی اروپایی اش جا نیفتاده است . تلویزیون بی بی سی مستندی از زندگی نوعی پرنده را نشان می دهد . اسمش را نمی دانم . از میانه فیلم تماشا می کنم . دو پرنده نر را در نزدیک هم نشان می دهد که با ساختن آشیانه از ریزه های علف خشک سعی می کنند جفتی برای خود جذب کنند . یکی از آنها مسن و با تجربه است و کارش را خوب پیش می برد اما دیگری نوجوان و بی تجربه است و مدام خرابکاری می کند . دقیقه ها می گذرد اما جفتی برای هیچکدام پیدا نمی شود . پرنده مسن با دیگری طرح دوستی می ریزد و حتی او را فریب می دهد . معلوم می شود در نبود پرنده ماده ، تمایلات همجنسبازانه پیدا کرده است و وقتی پرنده جوان او را پس می زند و می رود بازهم برای آشیانه اش علف بیاورد ، کل لانه او را خراب می کند . از این تماشا می خندم . بلند می خندم . خیلی بلند . آن قدر که گربه مان که در اتاق دیگر خوابیده بود بیدار می شود و هراسان میومیو می کند . کمی نگاهم می کند و بعد به من می فهماند که در هال را باز کنم برود حیاط . در را باز می کنم می رود . فیلم مستند تلویزیون بی بی سی تمام شده . ساعت اخبار است . بشار اسد در دوما از سلاح شیمیایی استفاده کرده . و عکس و فیلم های کودکان مجروح … کشاورزان اصفهان برای حقابه خود تظاهرات کرده اند . و فیلم درگیری مردم و پلیس … ولیعهد عربستان در دیدار با رئیس جمهوری فرانسه تحرکات ایران در منطقه را محکوم کرد . و فیلم دیدار آنها … دانشمندان آنزیمی را کشف کرده اند که پلاستیک را تجزیه می کند . و فیلم آزمایشگاه و ابزار آن … نهنگ های زیادی در قطب شمال با آمدن به ساحل خودکشی کرده اند … مردی در استان خوزستان ایران خود و هفت نفر خانواده اش را به خاطر فقر با گاز کشته است . کارشناسان پیش بینی می کنند اوضاع سیاسی خاورمیانه در چند دهه آینده بهتر نخواهد شد … اخبار دلگیرکننده است. تلویزیون را خاموش می کنم و سکوتی هول آوری فضای خانه را پر می کند . به حیاط می روم و خود را در سکوت و تاریکی آن غرق می کنم . باد آرامی می وزد . سایه شاخه درختان روی نیمه روشن دیوار می لرزد . در گوشه ای روی صندلی می نشینم . چند لحظه می گذرد و نمی دانم چرا خاطره ای از کودکی ام را به یاد می آورم : “ تنها و پیاده در یک کوره راه سفید راه می روم . آسمان از ابری سیاه پوشیده شده است . در اطراف راه انواعی از علف های هرز بلند دیده می شود . چند قدم جلوتر از من بلدرچینی به سختی راه می رود که پای راستش زخمی شده است . می خواهم به آن برسم و بگیرم . سرعتش را تندتر می کند و می رود لای علف ها گم می شود . به دنبالش می روم و پس از مدتی سر از جایی در می آورم که همه جا را سنگ هایی بزرگ با اشکال مختلف و عجیب پر کرده است . آنها مرا احاطه کرده است . گم شده ام و بشدت می ترسم . ناگهان آسمان با صدایی خیلی بلند می غرد و برقی بسیار درخشان آن را پاره می کند . بارش رگباری تگرگ شروع می شود . زیر سنگی که به شکل گرگ پناه می گیرم . از ترس مچاله شده ام . ناگهان پرنده را در کنار خود می بینم . آن را توی دست هایم می گیرم و به سینه خود می چسبانم . گرمای تنش مرا آرام می کند و پی از مدتی لرزش بدن او هم تمام می شود. پس از ساعتی باران بند می آید و به زودی ابرها کنار می رود و آسمان صاف می شود . پرنده را در جیب کتم قرار می دهم و از میان علف های خیس و خنک راه می افتم … “ یادآوری این خاطره حالم را خوب نمی کند . چون فردا صبح آن روز را هم می بینم که وقتی می روم در گوشه حیاط الک آرد کردن مادرم را کنار بزنم و پرنده ام را در دست بگیرم پرها و استخوان های در اطراف ریخته آن را می بینم و لکه های خون روی الک و روی زمین را . الان تنها غمگینم و نمی دانم چرا احساس شرم باعث می شود نتوانم مانند آن وقت با صدای بلند گریه بکنم . به داخل خانه برمی گردم روی فرش به پشت دراز می کشم و تا چند ساعت دیگر بدون این که واقعا به چیز مشخص و معلومی فکر بکنم ، بی حرکت می مانم . و بعد ، به ریشه های عمیق فکر می کنم و در می یابم همیشه به ترکیب این دو کلمه فکر می کرده ام و از آن به شدت خوشم می آمده است . مثل حالا که باز هم از آن خوشم می آید و نمی دانم چرا . اگر بگویم به این دلیل که ، ریشه های عمیق ، معنای نگهدارنده و حفط کننده همه چیز است و می تواند در برابر معنای نابودی و نیستی ، نجات دهنده بماند ، شاید توجیهی منطقی است ، اما برای من که اصولا به ماندن و بودن درازمدت هیچ چیز باور ندارم ، پاسخ درستی نیست . شاید از ریشه های عمیق تنها و تنها به این دلیل خوشم می آید که ریشه هایی عمیق هستند . یعنی مفهومی بزرگ و با عظمتی را تداعی می کنند که در زمانی که هر چیز از آن تهی شده و سبک و فرار و گذرا می نماید ، وجودی هیجان آور تلقی می گردد. به هر حال ، فکر کردن به ریشه های عمیق ، به من احساس خوبی را می دهد ، هر چند در رفتارهای روزانه ام عموما سعی نمی کنم به آن فکر بکنم . بلکه بر عکس با چیزهای بی ارزش و بیهوده و حتی احمقانه ، مشغول می شوم . مثلا با این که عادت ندارم به جر در موارد ضروری ، خیلی از خانه بیرون بروم ، وقتی قرار بود تا با ماشین تا مقصدی بروم و برگردم با وجود رانندگی ، از همان ابتدا با خودم روی عددی شرط می بستم و دیده شدن تعداد خودروهای فقط پراید نقره ای در خیابان یا هر جای کل مسیر را می شمردم . تقریبا همیشه برنده می شدم ، چون در آخر تعداد آنها از عدد شرط ام بیشتر بود . اخیرا دیگر پرایدها را نمی شمارم . خودروهای سواری پیکان فقط به رنگ سفید را می شمارم . نسل این ماشین رو به انقراض است و بنابر این در اغلب موارد از عدد مفروض خودم کمتر دیده می شود . در بیشتر مواقع شرطم را به خودم می بازم . اما و با این همه ، کنار نمی کشم و یا عدد اولیه را کم نمی کنم … دیروقت شب است . تابش مهتاب از پشت پنجره دیده می شود . همسایه ها خوابیده اند و تقریبا هیچ صدایی از بیرون شنیده نمی شود . تعدادی کلمات هرج و مرج طلب در ذهنم جولان می دهند و مرا تشویق می کنند آنها را بیرون ببرم . برخاسته و لباس می پوشم و با آنها از خانه بیرون می روم . شهر آرام و خیس است و بادی آرام در آن می وزد . در یک خیابان سرازیر و طولانی ، آرام قدم می زنم . سکوت و هوای خوب ، دلپذیر است . اما کلمات هرج و مرج طلب ، در درون جمجمه ام تکان می خورند و جدار آن را با دردی سوزن سوزن ، آزار می دهند . باید آنها را آزاد کنم . اولین کلمه “ مرگ “ است . این کلمه بسیار شناخته شده و سمج و کهنسال است . آن را با رنگ اسپری قرمزی که با خود آورده ام ، روی دیوار طولانی سفید مدرسه ایی ، در چند جا و به شکل اریب می نویسم و پیش می روم . کمی بعد ، روی کرکره بسته مغازه ایی ، کلمه نان را ، درشت و افقی می نویسم و زیر آن یک خط دراز می کشم . نیم ساعت دیگر ، روی دیوار پشت ساختمان کلانتری کلمه آزادی را با ترس و لرز می نویسم . کار راحتی نبود . از سایه ساختمان بلند تاریک بود و روی آن پر از شعارهای تبلیغاتی بود . اما بالاخره بین آنها جایی خالی پیدا کردم و این کلمه را چنان درشت نوشتم که از دورترها هم دیده بشود . آزادی ، درشت تر از کلمات دیگر و تازه تر از آنها بود ، پس حتما توجه تماشا کننده را جلب می کرد . باز هم به آرامی پیش می روم . گاهی و به گاه ماشینی رد می شود و گاهی هم ماشین گشت های شبانه پلیس . خوشبختانه کسی به مردی میانسال که با آهستگی راه می رود شک نمی کند. پس از مدتی روی دیوار مناسب ساختمانی ، کلمه انقلاب را می نویسم . می خواهم بروم اما ناگهان بازهم به ترکیب “ ریشه های عمیق “ فکر می کنم . برمی گردم و آن را به قبل از کلمه انقلاب اضافه می کنم . حالا خوب شد ! “ ریشه های عمیق انقلاب “. احساس می کنم هر چه بیشتر می نویسم مغزم سبک تر می شود و سرحال تر می شوم . اما هنوز چند کلمه دیگر هست که باید ذهنم را از آنها خالی کنم . به راه رفتن خود خود ادامه می دهم و همچنان می نویسم . تا برسم به آخر سه خیابان طولانی و متصل به هم ، این کلمات را هم خیلی درشت می نویسم : شوخی ، زکی ، فریاد ، لبخند ، ننگ ، طلوع ، اتحاد، سحر، کلاغ سیاه ، زندان ، اعتصاب ، اصلاحات ، زنان، کارگران ، نفت ، موشک ، اتم ، روسیه ، امریکا ، پوتین ، پوشالی ، ترامپ ، فلسطین و شاخه زیتون ، آینه ، تبلور ، شعر ، اتحادیه اروپا ، دموکراسی ، اسرار ازل ، اینترنت ، آب، حجاب … به آخر سومین خیابان می رسم . رنگ اسپری تمام شده و دیگر هیچ کلمه هرج و مرج طلبی باقی نمانده که آزارم بدهد. کپسول رنگ را در ظرف آشغالی می اندازم و دوباره از مسیر همان خیابان ها به طرف خانه برمی گردم . صبح نزدیک است و هوا روشن شده است . چند متر جلوتر از خود چند کارگر شهرداری را می بینم که بعضی از نوشته هایم را از روی دیوارها پاک می کنند . به آنها که می رسم فحش های رکیک شان را به نویسنده می شنوم . در ادامه بازهم دیگرانی هستند که همان کار را می کنند و زمانی که به آغاز خیابانی می رسم که نوشتن را از آن جا شروع کرده بودم متوجه می شوم همه کلمات را پاک کرده اند و یا روی آن را با رنگ پوشانده اند. به در خانه مان در کوچه رسیده ام و می خواهم با کلید قفل آن را باز کنم . خودروی پلیس می رسد و می ایستد و دو نفر مامور از ان پیاده شده و به طرف من می آیند . سرم بازهم سنگین شده است .