بزرگ شدن

بریده‌ای از یک نامه که در تولد دوستم فرستاده بودم.

گفتگوی دیشب من رو یاد نوشته‌ای انداخت که یک بار در نامه‌ای به‌مناسبت تولد دوستی نوشته بودم. اون رو با تغییرهای جزئی شامل تغییر دادن عدد سنّ توی نامه به سنّ امروز خودم یعنی ۲۵ سال اینجا می‌گذارم.

آدم کِی بزرگ می‌شه؟

بچه که بودم فکر می‌کردم آدم‌بزرگ‌ها با بچه‌ها فرق دارند. دلیل این که چنین فکری می‌کردم قابل‌درک بود. اون‌ها جثّهٔ بزرگ اندام متفاوتی داشتند. قوی‌تر و باهوش‌تر بودند. آدم بزرگ‌تر که می‌شه خیلی فرق می‌کنه. ولی بعداً فهمیدم که این‌ها فقط ظاهر قضیه است.
در واقع وقتی آدم بزرگ می‌شه چیز خاصی عوض نمی‌شه. به غیر از تغییرات در بدن ما چیز خاصی در شخصیت ما عوض نمی‌شه. البته ما دغدغه‌های دیگری پیدا می‌کنیم؛ خردمندتر می‌شیم و توانایی‌هامون هم بیشتر می‌شه ولی هنوز همون آدم‌هاییم.

پیش‌تر فکر می‌کردم یک آدم ۲۵ ساله خیلی بزرگه. جثه و قیافه‌اش شبیه آدم‌بزرگ‌ها می‌نمود و توانایی‌ها و امکان‌هایی داشت که یک پله فراتر از بچه‌ها بود. الان می‌بینم که اگر بگیم «بچهٔ ۲۵ ساله» خیلی توصیف بهتریه!

پیش‌تر فکر می‌کردم آدم باید اول بزرگ بشه و بعد یه کارهایی رو انجام بده. الان می‌بینم که هرگز قرار نیست بزرگ بشیم. همیشه قراره همون باشیم. همین باعث شد بفهمم کاری نیست که فقط برای بچه‌ها باشه چون بچه و بزرگ تفاوت خاصی ندارند. هر موقع کاری رو شروع کنی دقیقاً وقتشه. هیچ وقت زود یا دیر نیست.

ولی این بزرگ شدن خوبی‌های زیادی داره. یکی این که توانایی‌های ما زیاده. زور بدنمون بیشتر شده و باهوش‌تر هم شده‌ایم. دیگر این که تجربه‌های ما زیاده. چیزهای زیادی در طول زندگی آموخته‌ایم و خردمندتر هم شده‌ایم. و در نهایت آزادی‌های ما بیشتره. اعتماد و اطمینان از دیگران کسب کرده‌ایم و روابط اجتماعی‌مون هم بیشتره.

وقتی داستان‌های حماسی رو می‌خونی همیشه شخصیت‌ها دوران کودکی کوتاهی دارند. مثلاً بهرام گور در سنین خیلی پایین همهٔ دانش‌های زمانهٔ خودش رو یاد گرفته بود. در سن ۱۳ سالگی می‌رفت جنگ و در سن خیلی پایین پادشاه ایران شده بود و ازدواج کرده بود. یا مثلاً شخصیت‌های افسانهٔ زلدا (که یک داستان حماسی داره) هم در سن ۲۰ سالگی کارهای خودشون رو آغاز می‌کنند و دنبال نجات سرزمین می‌رن.

امروزه انگار جامعه، قوانین و رسانه‌ها دارند به ما این‌طوری نشون می‌دهند که هر کاری وقتی داره. مثلاً برای یادگیری دانش لازمه که بری دانشگاه و سنی در حدود ۱۸ الی ۴۰ سال داشته باشی. یا این که باید در بازهٔ سنی ۲۰ الی ۳۰ سالگی ازدواج کنی و زیاد هم به این موضوع فکر نکنی. یا این که بازی کردن بیشتر برای بچه‌هاست و بزرگ‌ترها باید کارهای «بزرگانه» بکنند. یا خیلی مثال‌های دیگر.
این‌ها داره از طرفی اعتمادبه‌نفس ما رو کم می‌کنه. به ما می‌گه که نباید این کارها رو بکنیم چون نمی‌تونیم. مثلاً چون مدرک کارشناسی ارشد نداریم یا هنوز سن ما پایینه یا زیادی سنمون زیاده. شاید هم اشاره‌ای به جنس ما (دختر یا پسر بودن) بکنه و بگه پسرها که فلان کار رو نمی‌کنند. دخترها هم بهمان کار رو نمی‌کنند. از طرفی هم اعتمادبه‌نفس کاذب به ما می‌ده. به ما می‌گه همین الان صرفاً چون بزرگ شده‌ای یا چون لیسانس داری توانایی خیلی کارها رو داری. شاید هم ما رو از خودمون دلزده کنه. مثلاً بگه یک دختر باید فلان چیزها رو بلد باشه یا یک آدم ۲۵ ساله باید تا الان یه شغل ثابت داشته باشه. این فقط باعث می‌شه ما از خودمون ناامید یا حتی متنفر بشیم.

۲۵ سالگی مثل بقیهٔ سال‌های عمر ما مهمه. پس تولدت مبارک ای دوست من.

درستش اینه که آدم تمرین کنه دنیا رو بدون همهٔ این حرف‌ها، قوانین و غیره ببینه. اگر چنین تمرینی بکنی خواهی دید بعضی چیزها خیلی ساده‌تر از اونی هستند که فکرش رو می‌کردی. شاید زیادی به خودت سخت می‌گیری یا برای بعضی چیزها زیادی عجله داری. شاید هم باید شروع به انجام دادن کارهایی بکنی که فکر می‌کردی هنوز لازم نیست انجامشون بدهی.
من همیشه سعی کرده‌ام از قوانین فراری باشم. انگار سرشت من چنین است.

epic growth timeline

پی‌نوشت: اولین سلولی که ژن ما رو در خودش حمل می‌کرد ۹ ماه پیش از تولد ما به وجود آمد. یعنی ژن ما بیشتر از ۲۵ سال سن داره و سنّش نزدیک ۲۶ ساله. همچنین بخشی از فرآیند رشد انسان در دوران جنینی اتفاق می‌افته. ما پیش از آن که حتی اسم داشته باشیم اطلاعات رو از این دنیا دریافت می‌کنیم و رشد می‌کنیم.

ولی آخه

هر وقت در ادامهٔ یک بیانیّه جملهٔ «ولی آخه» را نگفتی، به انصاف خودت شک کن.

ولی دلم برای گذشته‌ها تنگ شده. یاد جملهٔ سعدی می‌افتم: «حیف که جوان نمی‌داند و پیر نمی‌تواند». جمله‌ای شبیه به اون می‌گم: «حیف که آدم اولش نمی‌دونه چیکار کنه و بعدش که فهمید دیگه نمی‌تونه به گذشته برگرده و اون کارها رو انجام بده».
حیف که در دوران دانشگاه نمی‌دونستم چه کارهایی می‌شه انجام داد و الان که می‌دونم از دانشگاه دور شده‌ام.
حیف که در دوران مدرسه نمی‌دونستم چطوری باید جایگاه اجتماعی خودم رو پیدا کنم و الان که می‌دونم دیگه نمی‌تونم به گذشته برگردم و خاطره‌های بهتری بسازم.

ولی خب این خیلی شبیه اینه که بگی حیف وقتی که دلار یا بیت‌کوین ارزون بود کلی نخریدم که الان یک آدم خیلی پولدار باشم. البته که می‌شه این جمله رو گفت ولی خب چندان معنایی نداره دیگه. آدم اون موقع چیزهای الان رو نمی‌دونسته و اگر بنا بر دونستن باشه همین الان هم کلی کار هست که چند سال دیگه می‌شه برای انجام ندادنشون افسوس خورد. فقط نمی‌دونیم چه کارهایی!

ولی با این حال زندگی شبیه بازار سهام نیست. در زندگی می‌شه یاد گرفت. می‌شه مطالعه کرد یا سرگذشت کلی آدم دیگر رو بررسی کرد.
ای کاش بتونیم بیشتر یاد بگیریم. یاد بگیریم چطوری می‌شه زندگی بهتری داشت. ما بزرگ شده‌ایم و الان در سنی هستیم که وقتشه. زود نیست. درسته که خیلی‌ها در ۳۰، ۴۰ یا ۵۰ سالگی به چنین موضوعاتی فکر می‌کنند ولی الان هم می‌شه دنبالش رفت.
بیا به این موضوع فکر کنیم. بیا نکته‌های زندگی رو به هم بیاموزیم. بیا به هم یاد بدهیم که چطوری می‌شه دوست خوبی بود. بیا باز هم باهم رشد کنیم. همیشه انسان جای رشد داره. با هم بیا بزرگتر بشیم.

بیا از فرصتی که در ۲۶-امین سال زندگی داریم استفاده کنیم. اگر الان شروع کنیم زود نیست و دیر هم نکرده‌ایم. زمان خوبیه.

تولدت امسالت هم مبارک ای دوست من.